موسسه راهبردی دیده بان، در مقدمه سه جلدی شیوه ها و فنون عملیات روانی در فرقه ها آمده است:
در قرن گذشته متخصصین مختلف از «مخدوشسازی ذهن یا فکر» با اسامی مختلف یاد کردهاند، برای مثال مائو تسه تونگ آن را «نبرد فکری» خواند. هانتر آن را شستشوی مغزی نامید. لیفتن آن را «اصلاح فکری» خواند. فاربر، هارلو و وست آن را عارضه «دیدیدی یا عارضه ناتوانی، وابستگی، خوف» خواندند. شین آن را اقناع اجباری نامید و سرانجام حدود سال 1980 (1359 ش) اصطلاح کنترل فکر یا ذهن برای اولین بار مطرح شد. سینگر و آفشی آن را مخدوشسازی سیستماتیک روانی و تأثیرگذاری جمع خواندند. همچنین آدیس و سینگر در سال 1992 آن را قانعسازی استثماری خواندند.
رهبران فرقهها از اینکه گروه آنها «فرقه» خوانده شود و آنها متهم به این شوند که اعضاء خود را شستشوی مغزی میکنند برافروخته شده و این اتهامات را قاطعانه رد میکنند، اما اگر این الفاظ را بهکار نبرده و در عوض از آنها در خصوص معنی و محتوی فرقه بودن و شستشوی مغزی سئوال شود، متوجه میشویم که نه تنها این محتوا را رد نمیکنند، بلکه بهنوعی مفتخر به آن هم هستند. مائو شستشوی مغزی را «اصلاح فکری» میخواند و آن را روشی برای پاک کردن تمایلات بورژوازی انسانها میدانست. بسیاری از گروههای مارکسیستی و تروتسکیستی همین شیوه را با همین استدلال در مورد اعضاء گروه خود بهکار میگیرند. رهبران فرقههای مدعی مذهبی بودن مانند «جیم جونز» و «دیوید کوروش» هم شستشوی مغزی اعضاء خود را با آموزشهای مذهبی مقایسه کرده و به این ترتیب عمل خود را توجیه مینمایند. فرقههای «کمک بهخود» که ظاهراً بهتر زندگی کردن و خوشبختتر بودن افراد را هدف خود قرار دادهاند، نیز با عنوان اینکه باید فکر را از اندیشههای «بد» و خاطرات «ناگوار» پاک نمود، شستشوی مغزی اعضاء خود را توجیه مینمایند.
یکی از اعضای رده بالای جداشده از فرقه منافقین در مورد مواجهه سران این سازمان با عنوان فرقه و فرقهگرایی، میگوید: «مجاهدین بهشدت از اینکه فرقه خوانده شوند یا اینکه انقلاب ایدئولوژیکشان را شستشوی مغزی اعضاء بخوانیم، برافروخته شده و تندترین عکسالعملها را از خود نشان میدهند. برای نمونه مریم در مراسم ازدواج خود با مسعود رجوی در بخشی از صحبتهایش خود در پاسخ به کسانی که سازمان را فرقه میخواندند چنین گفت که میگویند مجاهدین فرقه شدهاند؛ اگر فرقه هستند در میدان مبارزه چکار میکنند؟ به این ترتیب گویی فرقه نمیتواند مبارزه کند یا نباید مبارزه کند، کاش همانزمان کسی به این خانم یادآور میشد که پیروان فرقه حسن صباح در تاریخ کشور خودمان بیشترین مبارزات را علیه حکومت وقت خود، اعراب و مغولها کردند. اما اگر تمام صفات فرقه بودن را به ایشان و همسرشان گفته و آنها را با دارا بودن این ویژگیها، افراد یک خانواده بخوانیم، آنها نه تنها منکر چنین خصوصیاتی نمیشوند، بلکه به آن افتخار هم کرده و آن را نشانه وحدت اعضاء با رهبری گروه خود و داشتن یک احساس خودگروهی میدانند. برای نمونه رجوی در جمعبندی سال 1361 خود چنین گفت که یک روز ناظری که خارج از مجاهدین، مجاهدین را در سالهای اخیر نظاره کرده بود و تا حدودی به روابط و مناسبات ما آشنایی داشت، به من گفت که به شما (مجاهدین) نباید حزب یا سازمان گفت، بلکه شما بیشتر به یک خانوادهی بزرگ شبیه هستید و من این گفته را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. تا روزی که نسلهای بعدی ما بتوانند فیالواقع تمامی جامعه را به یک خانوادهی بزرگ تبدیل کنند، خانواده واحد انسانی. خلاصه قدر روابط شما را تنها کسانی میتوانند لمس بکنند که به مناسبتهای مختلف، از آن محروم شدهاند. یادتان هست چه کسانی و چه نیروهایی، چهقدر و چندبار، بر انشعاب و شقه شدن مجاهدین، چشم دوخته و گوش خوابانده بودند، بله، آنها مجاهدین را نشناخته بودند.» البته باید گفت که سرکرده منافقین در مورد تفکیکناپذیری گروهش بعد از تبدیل شدن به یک فرقه درست گفته است، چرا که از الزامات شقه شدن یک گروه و جناحبندی در آن، این است که در آن گروه نوعی از دموکراسی و آزادی بیان و مخالفت با رهبری و سیاستهای وی وجود داشته باشد و افراد بتوانند اولاً عقیده فردی داشته و ثانیاً آن را آزادانه بیان نموده و ثالثاً بتوانند با همفکران خود یک زیر گروه بوجود آورند که این هر سه حق از اعضای فرقهها با شیوههای مختلف گرفته شده است. آنچه که در سخنان سرکرده فرقه منافقین جای تعمق دارد این است که وی از اینکه سازمان «خانواده» خوانده شود نه تنها برافروخته نمیشود، بلکه از شنیدن آن خشنود هم میگردد. وی از اینکه افراد از خانوادههای واقعی خود جدا شده و اعضای سازمان را خانواده خود بنامند و حتی حاضر شوند که بر روی خانواده واقعی خود آتش گشوده و آنها را با ناسزا رد نمایند، خشنود بوده و به آن افتخار میکند. حتی زمانیکه منافقین هنوز تبدیل به یک فرقه مخرب تمام عیار نشده بودند، روابط درونی آنها بهگونهای بود که بسیاری از خانوادهها احساس میکردند که بهتدریج از بچههای کم سن و سال خود که هوادار سازمان بودهاند جدا شده و بهنوعی آنها را از دست میدهند. بهطوریکه در آن سالها که سازمان هنوز بهدنبال جذب تودههای مردم بود، مجبور شد پاسخی برای این پدران و مادران جعل کند. در شماره بیستوشش نشریه مجاهد بهتاریخ 14اسفند1358 در ستون مردم و مجاهدین، چنین میخوانیم: «اخیراًً تعدادی نامه از پدران و مادرانی رسیده که از وضع مبارزاتی یا اخلاق مبارزاتی و اجتماعی فرزندان خود که هوادار سازمان میباشند، گله کردهاند... اول اینکه پدران و مادران عزیز توجه داشته باشند که با چه فرزندانی سر و کار دارند. این فرزندان بهحق نسل انقلاب هستند و نسل انقلاب بودن یعنی تفاوت کیفی داشتن در تمام مراحل و مقاطع و ابعاد زندگی با یک زندگی معمولی، بنابراین باید در برخورد با این عزیزان با معیارها و ارزشهای جدید و انقلابی برخورد کرد.»
در مورد شستشوی مغزی اعضاء نیز، بعضی از متحدین سابق منافقین مثل دکتر پیمان در همان دوران، یعنی حتی قبل از تکمیل پروسه فرقهای شدن منافقین، سازمان را متهم به شستشوی مغزی اعضای نوجوان خود میکردند.
یکی از اعضای رده بالای سازمان در سالهای ابتدای انقلاب از تجربه خود در برخورد با یک خبرنگار خارجی میگوید که از وی راجع به فرقهگرایی سازمان سوال پرسیده است: «یادم است اولین باری که من بهعنوان نماینده مجاهدین، ملاءقاتی با یک خبرنگار (خبرنگار روزنامه تایمز مالی انگلستان) داشتم، با اولین سئوالی که روبهرو شدم راجع به اتهام فرقه بودن مجاهدین و کیش شخصیت مسعود رجوی بود. در آنزمان من درک درستی از هیچ یک از این دو عنوان در فرهنگ غربی نداشتم. بعد از ملاءقات، از معاونم که تجربه فراوانی در ملاءقات با خبرنگاران و سیاستمداران داشت، پرسیدم که منظور خبرنگار مربوطه از آن سئوال چه بود؟ وی گفت منظور او این بود که ما بدون هیچ سئوال و شکی و بهنوعی چشم و گوش بسته فرمانهای رهبری را دنبال میکنیم. در اینجا من با تعجب به او نگاه کرده و گفتم خوب اشکال این در چیست که ما مطیع مطلق رهبری هستیم؟ و چرا من میبایست حرف او را رد کرده و جواب میگفتم؟ وی گفت نه منظور او این است که رهبری ما یک دیکتاتور است. با روبهرو شدن با این تیتر بود که تازه دوریالی من افتاد و به عبارتی خونم از سئوال آن خبرنگار به جوش آمد. در آنزمان این تنها خبرنگاران نبودند که چنین سئوالات و اتهاماتی را مطرح میکردند، ما در برخورد با مردم عادی، هموطنانمان در خارج از کشور هم در بسیاری موارد با چنین سئوالاتی روبهرو میشدیم و همواره چه من و چه بقیه اعضاء از اینکه مجاهدین، فرقه رجوی خوانده شوند و ما دنبالکنندگان بدون چون و چرای وی خوانده شویم نه تنها ناراحت نمیشدیم، بلکه بهنوعی به آن افتخار هم میکردیم. اما وقتی با این عناوین (مستقل از محتوی و معنی آنها) روبهرو میشدیم، آنجا بود که خونمان بهجوش میآمد و با حرارت تمام به پاسخگویی میپرداختیم.»
واقعیت این است که چه فرقهها خودشان و چه اعضایشان اغلب بهخوبی میدانند که مخالفین آنها ایشان را فرقه خوانده و مدعی هستند که آنها شستشوی مغزی شدهاند، اما واقعیت این است که کارکرد فرقههای مخرب و سیستم مخدوشسازی ذهن آنها بهگونهای عمل میکند که داشتن چنین پروسهای در درون گروه نه تنها پنهان نیست، بلکه کاملاء توجیه شده و حتی مقدس است.
اعضاء در درون فرقهها فکر میکنند که حضورشان در فرقه «انتخاب شخصی» خودشان بوده و با اختیار کامل و آزادی رأی این راه را انتخاب کردهاند. آنها خود را ساده، احمق یا چشم و گوش بسته ندانسته و پذیرفتهاند که شستشوی مغزی تحت عناوین مختلف مثل انقلاب ایدئولوژیک یا اصلاح فکری، بهایی است که گروه و رهبری آن میپردازد تا از آنها انسانهای عالیتر و موفقتر چه برای زندگی شخصی (در مورد فرقههای کمک روانی به افراد) و چه در کمک به دیگران (مثل فرقههای مارکسیستی و مذهبی) بسازد. در نتیجه آنها با شنیدن چنین «اتهاماتی» از جانب مخالفین نه تنها به خودآگاهی نمیرسند، بلکه بدتر کینهشان نسبت به دنیای بیرون بیشتر شده و با سرعت و شدت بیشتری در دنیای فرقه غرق میگردند. مهدی ابریشمچی یکی از کادرهای رده بالای سازمان منافقین در پاسخ به اتهام به فعالیتهای فرقهای و در توجیه فرقهگرایی سازمان در سخنرانی خود بهمناسبت انقلاب ایدئولوژیک این احساس افراد درون فرقه را چنین بیان نمود: «به چه حقی و بر اساس کدام منطق به خودشان حق میدهند که به این سادگی به آگاهترین نسل، مارک ناآگاهی بزنند. این چه جنایت تاریخی است که مرتکب میشوند و این چه کمک خیانتباری است که به [امام]خمینی میکنند؟ مگر من چه گزمهای دارم، چه قدرتی دارم که چیزی را تحمیل کنم؟ حالا اگر نام مجاهد و نام مسعود بر موج خون حرکت میکند و قلبها را تسخیر میکند، گناهی برای ما نیست.» اما همین ابریشمچی در توجیه شستشوی مغزی و تغییر شخصیت و هویت افراد در درون سازمان چنین میگوید: «وقتی روشنفکر وارد انقلاب میشود، باید این را توجه کند که باید خصوصیتها و طرز تفکرهای خودش را در جریان مبارزه و انقلاب خالص کند. به عبارت دیگر وقتی ایدئولوژی و فکرش در خدمت مستضعفین قرار گرفت، پشت سرش باید تلاش بکند که خودش را از تمام آلودگیهایی که جامعه کهنه و غلط و طبقاتی و شرک بهش تحمیل کردن پاک کند...».
در دیماه 1371 وقتی خبرنگاران از پایگاه مانت کارمل (مقر فرقه دیوید کوروش در آمریکا) فیلمبرداری میکردند، یکی از آنان از «ورنون» (دیوید کوروش) سئوال کرد که آیا او فکر نمیکند که پیروان خود را شستشوی مغزی داده است؟ وی در پاسخ گفت: «من به آنها راه را نشان دادهام، من بعضی وقتها به مردم اینرا میگویم. بعضیها اینجا شکاکاند، آنها با خود میگویند، ما بالاخره خواهیم فهمید که راز و رمز این آدم [منظور خودش است] در چیست. من به آنها خیلی رک و پوست کنده میگویم وقتی شما به اینجا میآیید، ذهن شما از عقاید و نظرات مختلف پرشده است... اما شما باید چیزهایی را که به حضرت مسیح وحی شده است را درک کنید. شما باید این لغات را فراگیرید و اگر آن لغات ذهن شما را شستشو میدهند، اگر آنها حقیقتی را در ذهن شما میکارند، خوب عقاید گذشته شما شستشو خواهند شد و از بین خواهند رفت، اگر اینرا شستشوی مغزی میخوانید، درست است... به این ترتیب آیا حضرت مسیح هم شستشوی مغزی نداده است؟ آیا او نیز سعی نکرده که کثافت ذهنی مردم را تبدیل به چیزهای خوب کند؟»
رهبران فرقههای مخرب اغلب سعی میکنند که شستشوی مغزی خود را با آموزشهای پیامبران یا معلمین اخلاق مقایسه کنند. اما واقعیت این است که پیامبران و معلمین اخلاق تعلیم دهنده و تصحیح کننده هستند. آنها نافی تمام اخلاقیات، فرهنگ، احساسات و روابط عاطفی فرد با ملاء پیرامونش نیستند، بلکه سعی میکنند مفاهیم جدید را به وی آموخته و به وی کمک کنند تا افکار، اخلاقیات و فرهنگ نادرست خود را شناخته و آنها را از شخصیت خود بزداید. بهعبارت دیگر آنها نافی شخصیت و هویت فردی شخص نیستند بلکه ارتقا دهنده و تصحیح کننده آن هستند. در حالیکه هدف اصلی رهبران فرقهها تصحیح یا تعلیم نیست، بلکه نابودی شخصیت فردی افراد است (چه خوب و انسانی باشد و چه بد و حیوانی). اینکه آنها تا چه حد در محقق کردن هدف نهایی خود موفق هستند، بسته به شرایط بیرون، توانایی خود آنها و ضعف و قوت شخصیتی پیروانشان دارد، اما بههر صورت، هدف آنها این است که شخصیت و هویت پیروان را نابود و محو کرده و بهجای آنها شخصیت دیگری بنا نهند که میتوان آن را یک هویت فرقهای یا شخصیت جمعی فرقهای نامید. در نتیجه آموزشهای آنها نیز هدف تعلیم و تصحیح نداشته بلکه خواهان محو و نابودی هویت و شخصیت فرد بههمراه نابودی مجموعه احساسات و عواطف فردی وی و حتی احساس مسئولیت او نسبت به جامعهای است که در آن زیست میکند. درست بههمین دلیل است که یک فرد مذهبی به معنی واقعی (و نه در تظاهر و به دغل) فردی درستکارتر، مهربانتر، پدر یا مادری دلسوزتر، فرزندی محبوبتر و شهروندی مسئولتر میشود، در حالیکه یک فرد فرقهای، شخصیتی منافقانه و اغواگرانه پیدا میکند، احساسات و عواطف خود را نسبت به خانواده، منجمله فرزندان و والدین خود از دست میدهد، نه تنها فردی مفید برای جامعه خود نمیشود بلکه بالعکس در تخریب جامعهای که در آن زیست میکند، نقش برجستهای هم ایفا مینماید. فرقهها فرد را از «شخص» به «ناشخص» تبدیل میکنند. به یک عبارت دیگر آموزشهای پیامبران و معلمین اخلاق در جهت ارتقای فرد و ساختن جامعهای عالیتر است و منافع جامعه، انسانیت و خود فرد را در نظر دارد، در حالیکه شستشوی مغزی فرقهای تنها در جهت حفظ و ارتقای منافع فرقه و رهبری آن است. پیامبران و فلاسفه نافی اختیار و آزادی انتخاب پیروان خود نبوده بلکه سعی میکنند انتخاب بهتری را در اختیار آنها بگذارند، در حالیکه هدف اصلی مخدوشسازی ذهن نفی اختیار افراد و تبدیل کردن انسانها به ماشین، موریانه یا یک زامبی است.
البته محققین، اعضای سابق فرقهها، متخصصین و روانشناسان و جامعهشناسان که سعی کردهاند در خصوص شستشوی مغزی و مخدوشسازی ذهن تحقیق کرده و نظر بدهند، لزوماً در خصوص یک پدیده واحد تحقیق نکرده و از طرف دیگر گاهاً از یک موضوع واحد تحت نامهای مختلف یاد کردهاند. شاید بههمین دلیل و شاید هم بهدلیل پیچیدگی و مغشوش بودن موضوع تاکنون نتوانستهاند به یک تعریف واحد و یک تیتر مشخص برای این پدیده برسند. لیفتن یکی از پیش قراولان تحقیق پیرامون این موضوع در چین میگوید: «بهمحض اینکه من کار تحقیقم را شروع کردم، متوجه شدم که یکی از دلایلی که باعث ابهام و مغشوش بودن ذهنها در خصوص پدیده اصلاح فکری است، به این بر میگردد که این پروسه خیلی پیچیده است. بعضی آن را روشی پیگیر و سرسخت برای محو شخصیت انسانی افراد دانسته و در نقطه مقابل افرادی آن را خیلی اخلاقی و حتی مذهبی دانسته و مدعیاند که هدف آن کوششی بوده برای ایجاد اخلاقیات جدید در مردم چین. بهنظر من هر دو این نظریهها تاحدودی درست هستند و با اینحال از آنجا که تاکنون هر دوسعی کردهاند نظر مخالف را کاملاء نادیده بگیرند، هردو آنها کاملاء ما را به اشتباه میاندازند. چرا که ترکیب یک اجبار بیرونی و یک انگیزه درونی است که باعث شده اصلاح فکری یک چهره عاطفی پیدا کرده و تبدیل به یک تکلیف نومذهبی شود.» در جای دیگر وی میافزاید: «هر سخنی در خصوص تغییر انسان به این بستگی دارد که ناقل تا چه حد معتقد است که یک انسان بالغ یا نزدیک به بلوغ قادر است تغییر کند. اصلاحکنندگان چینی بهنظر میرسد که معتقدند که شخصیت انسان قدرت انعطافپذیری و تغییر یافتن کامل را دارد. بهنظر میرسد که آنها خیلی فراتر از مارکسیست – لنینیستهای سنتی رفته و معتقدند که حتی کسانی که خیلی در معرض نفوذ طبقه استثمارگر بودهاند هم میتوانند تمایلات طبقاتی خود را تغییر داده و شخصیت خود را واژگون سازند. آنها به انسان حداقل بهصورت عام آن، به شکل خمیری نگاه میکنند که در قالب ناجوری شکل گرفته است که باید در قالب جدیدی که بهوسیله قالبگران ایدئولوژیک طراحی شده است، شکل نوینی بگیرد. قالبگرانی که برای انجام مقصود خود حاضرند فرد را در سوزانترین و خفهکنندهترین کورهها قرار دهند.»