حکایت مدافعان پاوه در تقابل با کموله و دمکرات

ضد انقلاب پشت بلند گو به ناموس مردم فحاشی می کرد

مردانگی و تعصب در چهره‌اش نمایان است؛ محمد علی فتحی از دلاوران مدافع شهر است که 6 روز ایستادگی او در کنار دیگر مردم پاوه باعث شده همه شهر او را بشناسند. کلیدواژه‌هایی همچون «احترام به میهمان» در حرف‌هایش هست که شناسنامه فرهنگی و آشنای هموطنان کُرد است. می‌گوید برای دفاع از وطن، شهر و ناموسش این کار را کرده و هنوز هم بعد از 40 سال با افتخار از آن روزها یاد می‌کند. فتحی می‌گوید هنوز تفنگش را زمین نگذاشته و برای دفاع از کشورش هیچ‌گاه کوتاه نمی‌آید. ساعتی را با وی که با لهجه زیبای کُردی‌اش از دلاوری‌ها و شجاعت مردم پاوه برای ما حرف زد، به گفتگو نشستیم.

ابتدا روایتی از حصر پاوه و فعالیت ضد انقلاب در این شهر بفرمایید؟

یادم می‌آید ما یک جمعی بودیم که در منطقه‌ای از حاشیه شهر گیر افتادیم. البته تعداد ما کم بود، حدود 10 نفر بودیم. اما دمکرات‌ها، کومله‌ها و رزگاری‌ها از این مسیر (اشاره به اطراف) آمدند و کم‌کم ما را محاصره کردند. ما هم حقیقتاً مهمات‌مان تمام شده بود. یک مسیر هنوز باز بود که به دلیل تمام شدن مهمات‌مان عقب رفتیم. نیروهای اعزامی از تهران برای کمک به ما آمده بودند و در همان نزدیکی محل ما بودند. ضد انقلاب فرصتی پیدا کرد و با نامردی، با بی‌شرفی و از خدا بی‌خبری آنها را زد (افسوس می‌خورد).

ما حاضر بودیم سینه‌های‌مان را سپر کنیم تا ما را بزنند، اما مهمان‌های ما را نزنند. ما حاضر بودیم زن و بچه‌مان شهید شود، اما اینها شهید نشوند. آن نیروهای اعزامی، مهمان ما بودند. خلاصه آنها را شهید کردند. جنازه شهدا همانجا افتاده بود و ما هم کاری نمی‌توانستیم بکنیم. ما گروه‌های 5 نفره بودیم و مهمات‌مان کامل تمام شده بود و کاری از دستمان بر نمی‌آمد و باید به عقب باز می‌گشتیم. وقتی به نیروهای اعزامی تهران رسیدیم، گفتیم برادران اینها تعدادشان زیاد است، کاری نمی‌شود کرد با ما به عقب بیایید، اما آنها که هنوز مهمات داشتند، گفتند می‌مانیم و مبارزه می‌کنیم. می‌خواهم بگویم اینها اینقدر غیرت و شرف داشتند. ماندند و تا آخرین نفرشان شهید شدند.

مقداری دیگر عقب رفتیم و این نامردها از فرصت عقب رفتن ما استفاده کردند و ریختند به سمت بیمارستان. آنقدر به سمت بیمارستان تیر زده بودند که دیوارش سوراخ‌سوراخ شده بود. وقتی نیروهایشان بیشتر شد، از دو تپه اطراف بیمارستان بالا آمدند و اضافه شدند، وارد بیمارستان شدند و بیمارستان را غارت کردند. از در و پنجره تا لوازم، هیچ‌چیزی را سالم باقی نگذاشتند. حتی چندتا مریض هم در بیمارستان بود که آنها را بیرون انداختند.

حقیقتاً اینها نه ایمان، نه شرف و نه هیچ چیزی نداشتند. به هیچ چیز رحم نمی‌کردند. من در حین عقب نشینی از دیگران جا ماندم و یک بوته‌ای پیدا کردم و آنجا پنهان شدم. نمی‌توانستم سرم را بالا بیاورم که اگر لحظه‌ای می‌دیدند می‌زدند. من فقط 5 تا فشنگ داشتم که اگر آنها را هم می‌زدم، دیگر فقط باید با چوب می‌جنگیدم. آن پنج فشنگ را نگه داشته بودم تا در آخرین لحظه استفاده کنم و خودم را نجات دهم.

آنقدر ماندم تا شب شد، ضدانقلاب شب در میان بوته‌ها می‌گشت و اگر جنازه‌ای پیدا می‌کرد، تیر خلاصی می‌زد. تعدادشان خیلی زیاد بود که اصلاً از هر سمت گلوله می‌آمد. آنقدر تعدادشان زیاد بود که اصلاً قابل شمارش نبود.بگم دو هزار نفر در همین محوطه کوچک بودند، شاید کم گفتم. من از همان زیر بوته‌ها زیرچشمی نگاه می‌کردم، اگر سری تکان می‌دادم یا سرفه‌ای می‌کردم که کسی می‌فهمید من را تکه تکه می‌کردند.

من فقط دیدم که چطور بیمارستان را نابود کردند. بعد آمدند به سمت پاوه ایستادند و به سمت شهر شلیک می‌کردند و با خمپاره شصت می‌زدند. اینها خیلی بی‌شرف بودند، هیچ چیز درستی نداشتند که بشود ازشان دفاع کرد. اینها خود فروخته آمریکا و اسرائیل بودند که روبه هموطن خودشان شلیک می‌کردند. روبه زن و بچه شلیک می‌کردند.

آن زمان حزب بعث عراق بود که به اینها کمک می‌کرد، بعد از بعث حالا در اختیار آمریکا و اسرائیل هستند. اینها جوانان ما را فریب می‌دهند با خودشان می‌برند، اینها وطن فروشند و هیچ چیزشان درست نیست. همه مردم می‌فهمند که بیمارستان جای مریض است، جای انسان‌های زخمی است که باید بهشان کمک شود، نه اینکه نابودشان کنند.

بعد از اینکه توانستم از زیر آن بوته‌ها خلاص شوم کشان کشان به سمت پاوه رفتم و در آنجا سپاه دو اسلحه نیمه سنگین داشت و من با قاطر آنها را به ارتفاع بردم تا از آنجا این بی‌شرف‌ها را بزنم که به شهر نزدیک نشوند. همان شب از بلند گو می‌گفتند: «مردم پاوه حمام‌هایشان را گرم بکنید که ما داریم می‌آییم!» این حرف بی شرفی نیست؟ این بی ناموسی نیست؟

همچنان این وضعیت برقرار بود و ما مقاومت کردیم تا فرمان امام (ره) آمد. وقتی خبر به امام(ره) رسیده بود و ایشان فرمان دادند، ارتش حرکت کرد و اینها با حرکت ارتش فرار کردند. تا آخرین لحظه که ارتش حرکت کند، ما مقاومت کردیم و شهید دادیم. در خارج از شهر با اینها جنگیدیم و در آنجا 5 نفر شهید دادیم. در قبرستان با اینها جنگیدیم و آنجا سه نفر شهید دادیم ...

ما واقعاً نمی‌دانستیم که اینها از جان ما چه می‌خواهند؟ اینها 300 و خورده‌ای از ما شهید گرفتند. یک نفر بود در بین ضد انقلاب به نام «عبدالرحمن حیدری» یک خمپاره 120 ارتش داشت که نمی‌دانم از کجا آورده بود؟! یک‌سره ورودی شهر را می‌کوبید. امید اول ما به خدا بود و بعد امام خمینی (ره) که فرمان داد و ما توانستیم اینها را بیرون کنیم.

از شهید چمران هم بفرمایید؟

دکتر چمران خیلی شخصیت بالایی داشت، خیلی با خدا و با ایمان بود. خیلی با تعصب بود. انقلابی و وطن‌پرست بود. وقتی چمران آمد پیوسته به این طرف و آن طرف، به تهران و به کرمانشاه زنگ می‌زد، بی‌سیم می‌زد و تقاضای کمک می‌کرد. اگر تلاش‌های چمران نبود که پاوه سقوط می‌کرد.

دکتر چمران ابتدا که آمدند در فلکه اصلی شهر ایستاد و ما هم دور او جمع شدیم. همان زمان دمکرات‌ها پشت آبادی نوریاب بودند. همان زمان یک جت آمد که دمکرات‌ها با مسلسل ضد هوایی آن جت را هم زدند و آن جت هم رفت پشت کوه سقوط کرد. بعد یک بالگرد آمد و قرار شد دو نفر مجروح را ببرد. یکی عبدالمجید بود و دیگری نظیر قادری. اینها رفتند تو بالگرد و بالگرد هم موقعی که می‌خواست بلند شود پروانه‌اش به دیوار برخورد کرد و سقوط کرد. از بیستم تا بیست و شش مرداد ماه حتی لحظه‌ای خواب نداشتیم. یک‌سره صدای گلوله و شلیک بود. دکتر چمران گفت من می‌خواهم بروم با اینها صحبت کنیم ببینم چه می‌گویند؟ من گفتم دکتر جان نرو! اینها انسان‌های ناجوری بینشان هست، یک دفعه به شما شلیک می‌کنند، شما مهمان مایید و آبروی ما می‌رود، اما چمران جانش برایش مهم نبود و رفت. چمران فقط برای کمک به ما آمد و ما خیلی از او متشکریم.

در کجا کنار شهید چمران جنگیدید؟

سمت پاوه روبه روستای نوریاب یا در همان پاسگاه که الان اسمش شده شهید چمران که در آن زمان سقوط کرده بود، ما در کنار چمران جنگیدیم. آنقدر جنگیدیم و جلو رفتیم که نوریاب را پاکسازی کردیم. پاسگاه را هم با محاصره پس گرفتیم.

خاطره‌ای از آن درگیری‌ها یا حرف ناگفته‌ای دارید؟

ما از شهرمان، از وطنمان و از ناموسمان دفاع کردیم. وقتی بالای تپه بلندگو گذاشتند و گفتند حمام‌های‌تان را گرم کنید، هر کس در خانه خودش یک تفنگ برداشت و آماده‌باش بود که اگر سراغش بیایند، از ناموسش دفاع کند، چون بی‌شرف بودند و اینکارها از آنها بر می‌آمد. ما آنقدر مقاومت کردیم که نگذاشتیم شهر سقوط کند. وقتی امام (ره) فرمان داد دمکرات‌ها همه به سمت مرزهای عراق فرار کردند. از ارتش هم آمدند و در پاسگاه ماندند. چند روز بعد دمکرات‌ها دوباره برگشتند و تپه‌های اطراف شهر را گرفتند. حتی با لباس مبدل می‌آمدند و برای خودشان نان می‌گرفتند! یک شب یکی از این تروریست‌ها به سمت پاسگاه نزدیک شد، یک توپ همراهش بود که بر روی جیپ سوار شده بود. این توپ را از سمت سنندج آورده بودند، آن موقع تسلیحات ارتش سنندج را خالی کرده بودند و همه را برده بودند. با توپ دکل سمت پاسگاه را می‌زد. تا می‌خواست بزند من با کالیبر 50 و یک خمپاره 120 می‌زدمش. یک شب تا صبح من نخوابیدم و حدود 10 صندوق فشنگ کالیبر 50 را خالی کردم به دور و بر پاسگاه و سمت تپه‌ها و اطراف نوریاب. صبح دیدم یک سرهنگ با یک سروان آمدند بالا و پرسیدند، آقا مسئول اینجا چه کسی است؟ با خودم گفتم حتماً کسی را اشتباهی کشته‌ام که آمدند بالا! به اینها گفتم که اینجا من هستم. پرسیدند شما دوره دیده‌ای؟ گفتم نه والا من فقط برای دفاع از شهرم و کشورم آمدم این بالا و این کار را کردم. گفتند احسنت به شما که اگر نبودید، دمکرات‌ها می‌ریختند توی پاسگاه و سربازهای ما را می‌کشتند. حتی دموکرا‌ت‌ها شایعه کرده بودند ما سر محمد علی فتحی را بریده‌ایم!

من از آن زمان تا به امروز 40 سال است اسلحه به دست دارم و از وطن و کشورم دفاع می‌کنم تا امروز که این کشور مانده است و هنوز هم تا پای جانم ایستاده‌ام.




انتهای متن/

یکشنبه, 27 مرداد 1398 ساعت 15:25

نظر شما

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید