به گزارش دیده بان، بخش هایی از اظهارات «علی بیزه» از رزمندگان حاضر در هشت سال جنگ تحمیلی که در دهه ۶۰ نقش موثری در شکلدهی و ساماندهی مرکز عملیات کمیته مرکزی برای مقابله با خانههای تیمی منافقین در تهران را داشت را در گفتگو با سایت جماران، بخوانید؛
* خیلی از خانههای تیمی منافقین به واسطه دستگیری افرادی کشف میگردید که خودشان یکی از اعضای آن خانه تیمی بودند. معمولا اعضای این خانههای تیمی با همدیگر قراری داشتند که اگر کسی از آنها بیرون میرفت، میگفتند مثلا الآن که ساعت ۸ و ربع است، اگر تا ساعت ۹ برنگشتم، یعنی اینکه من دستگیر شدم و شما خانه را تخلیه کنید. این منافقین وقتی هم دستگیر میشدند، یک تعدادشان اعتراف میکردند و اطلاعات میدادند، اما یک تعدادشان مقاومت میکردند تا ساعت ۹ بشود. ما گاهی با وضعیتی هم مواجه بودیم که وارد خانه تیمی مورد نظر میشدیم، ولی اعضای آنها رفته بودند؛ چون از آن ساعت مورد توافقشان گذشته بود. ولی اینکه در عملیات موفق نشویم و مثلا خانه تیمی مورد نظر به سرعت فتح نشود، خیلی کم بود. یک موقعهایی هم بود که منافقین آدرس اشتباهی میدادند؛ مثلا در طبقه دوم یک پارتمانی بودند، آنها طبقه سوم را آدرس میدادند تا هم ما به هدف نزدیم و هم این درگیری و سروصدایی که میشود، منافقین که در طبقه دوم بودند، فرصت فرار پیدا کنند. گاهی ما ناخودآگاه با وضعیتی دچار میگشتیم که وقتی وارد یک خانهای میشدیم، میدیدیم که اینجا یک خانه معمولی است و به طور طبیعی اعضای آن خانه میترسیدند.
*یک بار بعد از اینکه کار ما تمام شد، دیدم یکی از بچهها روی راه پله آپارتمان محل عملیات نشسته و دارد اشک میریزد؛ گفتم برای چه گریه میکنی؟ گفت درست است که ما روی این منافقین عملیات میکنیم و یک اجری پیش خدا داریم، ولی این اشتباهاتی که رخ میدهد، با اینکه ما در آن دخیل نیستیم، اما این خانوادهها میترسند، آیا خدا ما را میبخشد؟ یعنی عموما یک چنین بچههایی داشتیم.
*یک بار دیگر، یکی از منافقین که تحریک شده بود تا بیاید خانهای را نشان بدهد، اما او عمدا معطل کرده بود که از آن تاریخ، یعنی از ساعت مورد قرارشان بگذرد؛ وقتی بچهها وارد خانه شدند، دیدند که خانه خالی است. بعد، یکی از بچهها به نام «حسین علیخانی» که بعدا در جبهه شهید شد، آمده بود یک چک به این منافق مسلح تروریست زده بود به دلیل اینکه حتی بعد از دستگیریاش هم یک چنین کلکی میزد، خدا را گواه میگیرم که ما آمدیم گفتیم حسین! تو حق نداشتی به گوش این منافق چک بزنی. بعد هم با شوخی و جدی، او را نگهداشتیم و یک چک زدیم که قصاصش انجام بشود. ما چنین بچههایی با یک چنین تربیتی داشتیم.
*ماجرای برخورد با خانههای تیمی منافقین همینطور ادامه پیدا کرد و ما همیشه از این موضوع رنج میبردیم که چرا خانهتیمیهایی را عملیات میکنیم که در آن کشته شدگان و دستگیرشدگان منافقین در سطح پایین و نیروهای عملیاتیشان است؟ چرا به کادر مرکزی منافقین نمیرسیم؟ چون اینها یک سلسله مراتبی سازماندهی کرده بودند که خودشان در عملیات نمیآمدند، بلکه بیشتر نیروهای جوان بودند.
* غروب روز ۱۸ بهمن سال۶۰ رسید و ما دیدیم که تقریبا تمام کادرهای اصلی اطلاعات سپاه در مقر ما جمع شدند. برای ما که همیشه دیدن این آدمها آرزو بود -چون ما همهاش اسم اینها را شنیده بودیم- وقتی که اینها را از نزدیک میدیدیم، بسیار جالب بود. ما قبلا یک رابطی داشتیم که آن رابط از اطلاعات میآمد و ما را نسبت به عملیات روی خانه تیمی مشخص توجیه میکرد. من آن شب وقتی دیدم که تمام کادرهای اصلی اطلاعات سپاه در مقر ما آمده است، فهمیدم که امشب حتما خبری است که اینها همه با هم آمدهاند. بعد مطرح کردند که سه تا خانه تیمی در زعفرانیه، پاسداران و یوسف آباد است که باید روی آنها عملیات انجام بشود و خیلی مهم است. ما حتی بچههایی را که شیفتشان هم نبود، صدا زدیم؛ یعنی ۱۵۰ نفر تقریبا همه جمع شدند. سه تا گروه تشکیل شد و اینها گفتند که خانه زعفرانیه از همه مهمتر است. ما هم بچهها را برای عملیات در برای خانه پاسداران و یوسف آباد آماده کردیم.
*{در پاسخ به این سوال که در خانه زعفرانیه، موسی خیابانی معاون مسعود رجوی هم بود؟}: بله. همانطوری که گفتم شیوه ما در عملیات به دو جهت بود: یکی اینکه اینها را زنده دستگیر کنیم و دیگر اینکه نیروهای محلی نیایند و شلوغ نشود. ما شیوه مان این بود که پشت در خانه تیمی میرفتیم و با یک ضربهای شدید در را شکسته و وارد میشدیم؛ تا افراد داخل آن خانه به خودشان میآمدند ما دستگیرشان کرده بودیم. اینجا هم قرار شد که از همین شیوه استفاه کنیم. البته شیوههایی مختلف دیگری هم داشتیم؛ مثلا در بعضی از خانهها اینطوری نمیشد عملیات کنیم؛ میرفتیم چند خانه دورتر را در میزدیم و به صاحب خانه میگفتیم که دو سه تا همسایه آنورتر شما قاچاقچی مواد مخدرند، ما باید از خانه شما به آنجا برویم. بعد از روی پشت بام خانهها میرفتیم و از بالا وارد خانه مورد نظر میشدیم.
*بچهها در خانه یوسف آباد از این طریق وارد شدند. اما خانه زعفرانیه اینجوری بود که در ورودی طبقه اول از خیابان باز میشد، بعد از بیرون پله میخورد و به طبقه دوم میرفت. ما ضمن اینکه این خانه را کاملا محاصره کردیم که هیچ راه فراری نباشد، قرار براین گذاشتیم که دو گروه پنج نفره با ضربه و شکستن در، وارد خانه شوند؛ یک گروه پنج نفره ما بودیم که پایین بودیم و یک گروه پنج نفره هم برای طبقه بالا بود که شهید دهنوی مسئول آن بود. وقتی که بچهها آماده شدند و محاصره خانه را کامل کردند، رأس ساعت ۶ و نیم صبح که زمستان هم بود و هوا هنوز تاریک بود، ما وارد خانه که شدیم. ظاهرا درون خانه اینجوری بود که یک ورودی داشت و در آن ورودی یک اتاق ۳در۴ بود که اینها در این اتاق یک محافظ گذاشته بودند. وقتی ما در را شکستیم و داخل رفتیم، آن محافظ سریع یک نارنجک کشید –البته چون تاریک بود ما فقط از انفجار و ترکشهایی که به ما خورد فهمیدیم که نارنجک بوده است- و انداخت، خودش هم پشت در رفت و در را بست.
*ما وقتی از خانه بیرون آمدیم، کنار دیوار ایستادیم. شهید دهنوی هم از بالای ساختمان به پایین آمد؛ چون آنها نیز به همین مشکل برخورده بودند. بعد هم تیراندازی از دو طرف شروع شد. تیم عملیاتی که در پشت بام خانه روبرو بود، آماده شد تا خانه را با آرپی جی بزند، دیدم که شهید دهنوی به او اشاره میکند که نزن.
*رفاقت ما با شهید دهنوی از طفولیت بود؛ چون رابطه فامیلی با هم داشتیم ولذا از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. من به او گفتم ابوالقاسم! برای چه نزند؟ گفت اینجا یک بچه است، من میروم این بچه را بیاورم، گناه دارد. این تا شروع کرد که از کنار پلهها بالا برود، یک منافقی که برون آمده بود تا ببیند چه خبر است، ابوالقاسم دهنوی را دید و در هنگامی که بالا میرفت، او را با تیر زد و این تیر دقیقا از یک سانتی ضد گلوله، از سرشانه ابوالقاسم وارد شده و به قلبش رسید؛ همانجا افتاد و به شهادت رسید. وقتی گفت من باید بروم این بچه را بیاورم، سریع راه افتاد و دیگر اصلا فرصت نشد که بگویم تو در این شرایط نمیتوانی بروی این بچه بیاوری؛ چون اینها هوشیار شدهاند. بههرحال، ایشان به شهادت رسید و درگیری نیز در آنجا ادامه پیدا کرد.
* یک کسی از میان اینها –شاید این برای اولین بار باشد که گفته میشود- موفق شد از دیوار پشتی خانه پرید و آمد بیرون تا مثلا فرار بکند. من رفتم این را گرفتم، دیدم که این آدم مجروح هم شده است؛ چهارتا تیر در شکمش خورده بود. این را ما گرفتیم، سریع به اوین منتقل کردیم. یادم است که این آدم، بدل موسی خیابانی بود. آقای مرحوم لاجوردی وقتی آمد، با اینکه با موسی خیابانی سالها همبند بودند، نتوانست تشخیص بدهد که این خود موسی نیست.
*از ختم تیراندازی داخل این خانه معلوم شد که اینها کشته شدهاند. در همین هنگام یکی از بچههایی که مشرف به حیات این خانه بود، میبیند که یک کسی به سراغ ماشین پژو ۵۰۴ که آنجا پارک بود، رفته و داخل ماشین نشسته دارد استارت میزند و چون زمستان بود و هوا سرد، هرچه استارت میزد، ماشین روشن نمیشد. بعد معلوم شد که این شخص، خود موسی خیابانی بوده است. یک جاهایی که واقعا خدا کمک میکند، مثل اینجاها است: شیشههای این ماشین ضد گلوله بود، در صندلی عقب آن نیز زره فولادی به قطر ۳ سانت گذاشته بودند که هیچ گلولهای از آن رد نمیشد، منتها این زره یک تکه نبود، تقریبا یک تکهای دو سوم داشت و یکی هم تکه یک سوم که این تکهها با هم چسپیده بودند و پشت صندلی راننده قرار گرفته بود. آن کسی که مشرف به حیات بود با ژ۳ تیراندازی میکرد، یکی از این تیرها دقیقا از لای درز این زره رد شده و به پهلوی موسی خیابانی خورده بود. موسی از ماشین پایین میآید، روی زمین مینشیند و پاهایش را دراز میکند.
*بچهها وارد خانه شدند و یکی از بچهها که از روبروی موسی میرفته، موسی با کلت رولور که به همراه داشت، میخواسته او را بزند، در همین هنگام، یکی دیگر از بچهها از این طرف وارد میشود و میبیند که او دارد یکی را میزند، او هم بلافاصله به موسی شلیک میکند که منجر به کشته شدنش میشود. آن طور که بچههای اطلاعات آنموقع میگفتند، مسئول خانه یوسف آباد کسی به نام مهندس شمیم -اسم مستعار- بود که او مسئول عملیات و ترورها در تهران بود. میگفتند او به لحاظ تشکیلاتی و سازماندهی از خود موسی هم مهمتر بود؛ چون او در میدان عملیاتها و ترورها بود. سرانجام، این عملیات منجر به کشته شدن افرادی چون موسی خیابانی، زن او به نام آذر رضایی، اشرف ربیعی و... شد. در خانه یوسف آباد، مهندس شمیم به همراه عده دیگری کشته شدند. در پاسداران نیز یک سری کادرهای مرکزی دیگری بودند که همهشان اینگونه جمع شدند.
* مسعود رجوی بعد از قضیه موسی خیابانی گفته بود که شاخصه خراسان ما به تنهایی میتواند حکومت را براندازی کند.
*ما هم کنجاو بودیم و برایمان خیلی مهم بود که این خانههای تیمی چجوری لو رفته است؟ در ذهن ما این بود که حتما عملیاتهایی اطلاعاتی پیچیده و به قول امروزیها، پیچیدهای چند لایه و از این حرفهای قلمبه سلمبه، صورت گرفته است تا این خانههای تیمی کشف بشود. بعدا که با بچههای اطلاعات صحبت کردیم، گفتند که روزی در خیابان یک تیم گشتی به یک جوانی مشکوک میشود و این سرنخی میشود برای لو رفتن این خانهها.
*راننده موسی خیابانی یک ماه و نیم قبل از عملیات ۱۹ بهمن دستگیر میشود؛ در این مدت موسی در این سه خانه امن رفت و آمد نداشت. حالا ببینید، اینجا چه اتفاقی میافتد. دستگیری این جوان و گفتن اینکه من راننده موسی خیابانی بودم و موسی نیز در این سه تا خانه است، حدود یک ماه و نیم قبل از ۱۹ بهمن اتفاق افتاده بود. از آن طرف، منافقین وقتی میبینند که این بابا دستگیر شده است، این خانهها را خالی میکنند. مسئول حفاظت سازمان، مهدی ابریشمچی بود و الآن هم کشته شدن افراد سازمان را منافقین به گردن ابریشمچی میاندازند و میگویند تو کوتاهی کردی. چند روز که میگذرد، اینها میبینند که خانهها سالم است؛ یعنی آنها در رابطه با این خانهها ابتدا اعلام وضعیت قرمز میکنند. بعد میبینند که خبری نشد، اعلام وضعیت نارنجی میکنند. باز میبینند خبری نشد و هیچ حرکت مشکوکی نیست، اعلام وضعیت زرد میکنند و در نتیجه، اینها دوباره به این خانهها برمیگردند. از اینجا به بعد ما طوری این خانهها را زیر نظر قراردادیم و مراقبت کردیم که منافقین با اینکه اینقدر حواسشان جمع بود، متوجه نشدند.
*من چون میخواستم قصه چگونگی لو رفتن خانه موسی خیابانی را بگویم، میخواهم تأکید کنم که ما با یک کار پیچیدهای چندلایه اطلاعاتی به این موفقیت نرسیدیم، بلکه با رفتار انسانی و تأکید بر رفتار خالصانه موفق شدیم. در بعد عملیاتی آن نیز این خیلی حرف است که یک انسانی زیر گلوله، به فکر یک کودک باشد و برای نجات آن کودک جان خودش را فدا کند. به نظرم این فداکاریها و از خودگذشتگی باید تبیین بشود. بعدا پدر این شهید هم یک کاری کرد که به نظر من به اندازه کار این شهید ارزشمند بود؛ پدر این شهید بعدا به آقای هاشمی رفسنجانی یک نامهای نوشت و گفت درست است که پسر من به خاطر بچه مسعود رجوی شهید شده است، اما من حاضرم آن بچه را بزرگ کنم تا در بزرگی به راه پدرش نرود. آقای هاشمی رفسنجانی این نامه را در نماز جمعه خواند و تقریبا با یک حالت بغض آلود هم خواند. مرحوم شهریار نیز یک شعری بلندی در این زمینه گفت.
*{در پاسخ به این سوال که سرنوشت آن بچه، یعنی مصطفی رجوی چه شد؟}: درباره سرنوشت مصطفی رجوی باید گفت که خون شهید ابوالقاسم و آن نامهای فداکارانه پدر این شهید، بالاخره اثر داشت؛ این بچه در ایران بزرگ شد، بعد از ایران رفت و به منافقین پیوست، ولی بعد از مدتی از منافقین جدا شد و دوباره به ایران برگشت.
*{در پاسخ به این سوال که به اردوگاه اشرف رفت یا به فرانسه؟}: به فرانسه رفت و به منافقین پیوست. بعد از راه و رسم پدرش و آن سازمان مخوفی که پدرش درست کرده بود، برید. به نظر من این برگشتن هم نتیجه همان خون و آن نامه پدر شهید بوده است.
*{در پاسخ به این سوال که الآن دارد به زندگیاش ادامه میدهد؟}: بله. زندگی معمولی دارد.
منبع: خبرگزاری خبرآنلاین