ابراهیم خدابنده از مسئولین سابق بخش روابط بینالمللی منافقین است که 23 سال از بهترین سالهای جوانیاش را در این گروهک بسر برده است. او که بقول خودش در طول این سالها بدون حتی یک ساعت مرخصی در خدمت تشکیلات رجوی بوده، بالاخره و بر اساس یک اتفاق دستگیر شده و از تشکیلات رجوی جدا میگردد. او که سازمان منافقین را یک فرقه خطرناک میداند، معتقد است که در طول سالهای عضویتش در این سازمان گرفتار وابستگی ذهنی و روانی به این فرقه بوده و همین امر نیز سبب شد تا سالهای بعد از جداییاش را به مطالعه و تحقیق در مورد فرقهها اختصاص دهد. خدابنده حالا ترجمهها، مقالات و مصاحبههای ارزشمندی از فعالیت فرقهها به چاپ رسانده که هر یک با اشاره به گروهک رجوی و تکنیکهای آن پرده از ماهیت این تشکیلات مخرب برمیدارد. فرصتی دست داد تا در خصوص سالهای عضویتش در این سازمان به گفتگو بنشینیم که با توجه به مطالعات ایشان در موضوع تکنیکهای کنترلذهن فرقهها و همچنین توانمندیاش در انتقال و تبیین موضوعات، مطالب خوبی در این مصاحبه بیان شد.
بهعنوان اولین سؤال میخواستم درخواست نمایم تا با بیان خودتان به صورت مختصر خود را معرفی نمائید.
من ابراهیم خدابنده هستم. در سال 1332 در تهران متولد شدم. بعد از اخذ دیپلم ریاضی از دبیرستان البرز در سال 1350 جهت ادامه تحصیل عازم انگلستان گردیدم. در انگلستان و از دانشگاه نیوکاسل فوقلیسانس مهندسی برق گرفتم و همچنین طی دوران تحصیل و بعد از آن عضو انجمن اسلامی دانشجویان در انگلستان بودم. در دانشگاه در ایجاد و اداره مسجد و در خصوص دفاع از انقلاب فلسطین هم فعال بودم.
در خلال انقلاب اسلامی سال 57 در کادر انجمن اسلامی در نیوکاسل و لندن فعالیت میکردم. در همین رابطه جلسات و تظاهرات برگزار میکردیم و حتی در یک برنامه تلویزیونی در انگلستان در خصوص انقلاب اسلامی ایران شرکت کردم که سفرای آمریکا و شوروی سابق هم حضور داشتند و به دفاع از انقلاب اسلامی پرداختم. یک جلسه سخنرانی هم در باشگاه دانشگاه برای دانشجویان غیر ایرانی برگزار نمودم و آنها را در رابطه با انقلاب اسلامی توجیه کردم. در این بین قبل از انقلاب سفری هم به پاریس و نوفل لوشاتو داشتم. در جریان برگزاری رفراندوم جمهوری اسلامی بعد از انقلاب هم که در لندن و منچستر برگزار گردید در امور اجرائی در کنسولگری در منچستر فعالیت داشتم.
چه شد که به عضویت سازمان مجاهدین خلق در آمدید؟
بعد از انقلاب اسلامی فعالیت هواداران مجاهدین خلق در انگلستان شروع شد. شعار اصلی انقلاب اسلامی در سال 1357 «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» بود. سازمان تلاش میکرد ثابت کند که هیچکدام از این موارد محقق نشده و نخواهد شد و حس نگرانی و بدبینی نسبت به آینده انقلاب را دامن میزد.
در سال 1359 به صورت تمام وقت در اختیار سازمان مجاهدین خلق در آمدم. منظور از تمام وقت البته 24 ساعت در روز و 7 شبانه روز در هفته بدون حتی یک ساعت مرخصی است. من به مدت 23 سال یعنی تا سال 1382 به همین منوال در سازمان مجاهدین خلق بودم. من برای وارد شدن به سازمان از همسر سابق انگلیسیام جدا شده و دختر دوساله و شغلم را ترک کردم و تمامی دارایی خود را در اختیار سازمان گذاشتم و با خانواده و دوستانم قطع رابطه کردم. آن زمان احساس میکردم که این فداکاری را بخاطر خدا و خلق انجام میدهم.
حرف سازمان در آن زمان این بود که صرفاً یک نیروی دارای بینش ضد استثماری و نافی سرمایهداری و متکی به طبقه کارگر میتواند ضد امپریالیست بوده و استقلال کشور را حفظ کند که به زعم مسعود رجوی این نیرو تنها و تنها سازمان مجاهدین خلق بود و ادعا میکرد که بر خلاف سایر نیروها، سازمان تا به آخر ضد امپریالیست باقی خواهد ماند. سازمان مدعی بود از آنجا که نظام جمهوری اسلامی استثمار و سرمایه داری را نفی نمیکند لاجرم به جرگه سرمایه داری جهانی یعنی امپریالیسم خواهد پیوست و آن زمان سازمان مجاهدین خلق یگانه پرچم دار استقلال طلبی در ایران خواهد شد.
آنچه در انقلاب اسلامی سال 57 اتفاق افتاد این بود که ملتی با نظام دیکتاتوری و تا مغز استخوان وابسته به آمریکا حرف از استقلال کامل میزد که در معادلات جهانی محقق نشدنی به نظر میرسید. شاه هر چقدر هم قدرتمند بود و همه مطیع او بودند و هیچ کس خلاف میل او حرفی نمیزد، اما قدرتش از سفیر آمریکا در تهران کمتر بود و هیچ کس نبود که این را نداند. امروز کسی به مستقل بودن نظام جمهوری اسلامی شکی ندارد و این دغدغه ذهنی کسی نیست. مسعود رجوی یکبار خود اذعان نمود که ایران در حال حاضر از معدود کشورهای مستقل در جهان است. اما آن زمان دغدغه ما محقق شدن شعار استقلال بود. حرفهای سازمان در شرایط بعد از انقلاب 57 از یک طرف ترس و نگرانی را در دل جوانان آن زمان که ما بودیم شدت میبخشید و از طرف دیگر ما را به سمت سازمان مجاهدین خلق که احساس میشد تنها نیرویی است که شعارهای انقلاب را محقق خواهد کرد جذب مینمود.
این یک شیوه کلاسیک جذب است که باید ابتدا یک ترس و نگرانی در دل مخاطب کاشته و او را شدیداً نسبت به شرایط بیمناک نمود و آنگاه یک جایگزین که ظاهراً کلید حل معما و برطرفکننده تمامی مشکلات است نشان داد. به این صورت فرد به راحتی قانع و جذب خواهد شد. رجوی و سازمان مجاهدین خلق از این ترفند به خوبی برای جذب استفاده میکردند و میکنند. خود ما در کادر روابط بینالمللی در برخورد با طرفهای خارجی بر اساس خطوطی که داده شده بود ابتدا یک نگرانی و ترس در وجود فرد نسبت به ایران که مثلا به دنبال سلاح هستهای است و اشاعه دهنده تروریسم و بنیادگرایی اسلامی میباشد ایجاد میکردیم (همان ترفند معروف اشاعه ایرانهراسی و اسلامهراسی) و آنگاه سازمان مجاهدین خلق را به عنوان یک نیروی سکولار و صلحطلب و ضد بنیادگرایی اسلامی و طرفدار غرب معرفی مینمودیم.
شما با انگیزههای اسلامی و مبارزه ضد امپریالیستی جذب شدید اما در عمل چیز دیگری از سازمان مجاهدین خلق مشاهده شد و خودتان اذعان دارید که تلاش میکردید این سازمان را سکولار و طرفدار غرب جلوه دهید؛ آیا این تناقض نداشت؟
به نکته جالبی اشاره کردید. بله ما شاهد یک چرخش 180 درجهای و یک دگردیسی کامل در مواضع اعلام شده سازمان مجاهدین خلق از بعد از انقلاب اسلامی تاکنون بودیم و هستیم که بحث مفصلی دارد که به فرصت دیگری موکول میکنم. رجوی که زمانی در تهران به یاسر عرفات سلاح هدیه میداد و میگفت که تنها راه رهایی ملت فلسطین نبرد مسلحانه با اسرائیل است و مزورانه در پاریس پیشنهاد میداد که اگر جمهوری اسلامی موافقت کند حاضر است نیروهایش در داخل کشور را در اختیار انقلاب فلسطین قرار دهد، امروزه به همسویی و همیاری با اسرائیل افتخار میکند و جنبش مردم فلسطین را محکوم مینماید.
البته من این سازمان را یک فرقه مخرب کنترلذهن بر اساس تعاریفی که جامعه شناسان و متخصصان علوم انسانی ارائه میدهند، میدانم. فرقهها دارای هیچ اصل غیر قابل تغییری نیستند و تنها یک اصل در آنها پایدار است و آن اینست که همه چیز باید بر اساس منافع و میل شخص رهبر فرقه صورت گیرد. مریم رجوی میگفت هنر شما اینست که اول تمایلات مسعود را خوب تشخیص دهید و دوم آنها را بطور کامل برآورده نمائید. رهبر هم البته خود انتصابی و مادام العمر و مالک جان و مال و ناموس پیروانش است. ما هم در چهارچوب این فرقه آموخته بودیم که «هدف وسیله را توجیه میکند». به ما یاد داده بودند که یک ژست غربپسندانه بگیریم و به این ترتیب مخاطب را جذب کنیم.
یعنی رسماً دروغ میگفتید و فریب میدادید؟
دروغ گفتن و فریب دادن در فرقهها تئوریزه و نهادینه شده و همه چیز بر اساس دروغ و دغل استوار است. سلسله مراتب از بالا به پائین دروغ میگویند. سازمان به من دروغ گفت که مسلمان و ضد امپریالیست است و به این صورت مرا جذب نمود و وارد چرخه روانی کنترلذهن کرد و بعد از من خواست به دروغ بگویم که سازمان سکولار و طرفدار غرب است تا غربیها را جذب کنم. به نفراتی که برای کار جمعآوری کمکهای مالی به خیابانها میفرستادند به دروغ میگفتند که این پولها صرف خرید سلاح برای مقاومت مسلحانه در داخل کشور میشود. اما از همان افراد میخواستند که به عابران در خیابان بگویند که این پولها برای بچههای یتیم در ایران است.
کسانی که عضو یک فرقه مخرب کنترلذهن هستند دارای اعتقادات و تفکرات معین و پایداری نیستند و صرفاً وفاداری به رهبر از آنها خواسته میشود. وقتی در یک جماعتی همه یک جور فکر میکنند یعنی در واقع هیچ کدام فکر نمیکنند و رهبر به جای همه آنها فکر میکند. مسعود رسماً به عنوان رهبر عقیدتی معرفی شده بود و اعتقادات ما همان بود که مسعود میگفت و اگر هر روز حرفش را عوض میکرد اعتقادات ما هم هر روز عوض میشد. آنچه در فرقهها عمل میکند ایدئولوژی نیست بلکه متدولوژی روانی است که ذهن افراد را کنترل مینماید.
اما واقعاً این پولها صرف تشریفات، تجملات و مهمانیهای مریم رجوی در پاریس میشد. در فرقهها هدف تنها جذب نیرو و پول است و پایبندی به هیچ اصلی مطرح نیست. زمانی «مارکسیسم» در بین برخی جوانان جاذبه داشت و سازمان تلاش کرد به ایدئولوژی خود رنگ و لعاب چپ بدهد و جوانان را جذب کند و بعد دید در اروپا و آمریکا «سکولاریسم» و «فمینیسم» جاذبه دارد و به آن رنگ در آمد.
آیا خودتان دچار پارادوکس و تناقض نمیشدید که مثلا با انگیزههای ضد سرمایهداری و مبارزه با آمریکا جذب شدهاید و حالا عملکرد سازمان نوع دیگری است؟
چرا دچار تناقض میشدیم. هم من و هم دیگر افراد عضو سازمان مجاهدین خلق روزمره و مدام دچار تناقض میشدیم و یکی از شگردهای روانی فرقهها مقابله با این تناقضات به صورت روزمره در درون تشکیلات میباشد. تناقض عبارت از تلاقی ذهن با عین است، یعنی دادههای ذهنی با واقعیات خارج از ذهن و مشاهدات و تجربیات منطبق نیست و منطقی به نظر نمیرسند. خط و خطوط سازمان همیشه در ذهن افراد ایجاد تناقض میکند چون با واقعیات انطباق ندارند. اما این تناقضات نه با بحث و اقناع بلکه با شیوههای روانی یا بهتر است گفته شود با سرکوب روانی و فشار جمع در نشستهای روزانه موسوم به عملیات جاری(1) که بعداً شرح خواهم داد حل میشوند. زمانی که فرد وارد یک فرقه مخرب کنترل ذهن میشود دیگر این کارکردهای روانی است که او را حفظ و کنترل مینماید.
شما چه زمانی به عضویت این سازمان درآمدید و فعالیت شما چند سال به طول انجامید و مسئولیتهای شما چه بود؟
من در سال 1359 به صورت تمام وقت در اختیار سازمان مجاهدین خلق در آمدم. منظور از تمام وقت البته 24 ساعت در روز و 7 شبانه روز در هفته بدون حتی یک ساعت مرخصی است. من به مدت 23 سال یعنی تا سال 1382 به همین منوال در سازمان مجاهدین خلق بودم. تمامی وقت و زندگی من بطور کامل در اختیار سازمان قرار داشت. در فرقهها و از جمله سازمان مجاهدین خلق، رهبر فرقه به جای خدا و مسئول بلافصل به جای رهبر مینشیند. هیچ امر خصوصی برای اعضا وجود ندارد. من برای وارد شدن به سازمان از همسر سابق انگلیسیام جدا شده و دختر دوساله و شغلم را ترک کردم و تمامی دارایی خود را در اختیار سازمان گذاشتم و با خانواده و دوستانم قطع رابطه کردم. آن زمان احساس میکردم که این فداکاری را بخاطر خدا و خلق انجام میدهم.
طی این مدت مسئولیتهای من اساساً در بخش روابط بینالمللی بود. البته در کارهای مالی و نیرویی که کارهای اصلی سازمان در خارج از کشور به شمار میرود هم به طور گستردهای فعالیت داشتم. فرقهها قبل از هر چیز به دنبال جذب نیرو و کسب پول هستند که فرقه مخرب رجوی هم از این قاعده مستثنا نیست. هر کس در هر مسئولیتی میبایست در این رابطهها هم فعال باشد. بارها در مقاطع مختلف به عراق سفر کردم. همیشه برای افراد خارج از کشور نشستهای توجیهی در عراق گذاشته میشد و اقامت ما در عراق که در اروپا فعالیت داشتیم بعضاً به سال هم میکشید. رجوی به ما میگفت که افسران ارتش آزادیبخش ملی مأمور به خدمت در اروپا و آمریکا هستند. اجازه نمیدادند که کادرهای سازمان به مدت طولانی در غرب باشند و هر از چند گاهی آنها را به عراق و درون مناسبات ارتش آزادیبخش ملی میبردند.
چه شد که از این سازمان جدا شده و به ایران بازگشتید؟
شرح ماجرای آن مفصل است و مجبورم خیلی به اختصار توضیح دهم. بعد از نوروز 1382 من جهت شرکت در تشییع جنازه ابراهیم ذاکری (صالح) از لندن به پاریس رفتم. در آنجا از من خواسته شد در بازگشت به لندن درخواست ویزای سوریه بنمایم. من این کار را کردم و ویزای مولیپل 6 ماهه گرفتم که موجب تعجب مسئولین شد. بعداً فهمیدم که بسیاری در پاریس درخواست ویزا کرده ولی درخواستشان رد شده بود. در اواسط فروردین سال 1382 به دمشق اعزام شدم. حدود 10 روز در دمشق بودم. آن زمان آمریکا به عراق حمله کرده و این کشور درگیر جنگ بود. عدهای از افراد سازمان که میخواستند از عراق خارج شوند، به مرز بوکمال در شمال سوریه آمده بودند. من مدام به مرز تردد داشتم و تلاش میکردم تا مقامات سوری را چه در دمشق و چه در مرز متقاعد کنم تا اجازه دهند این افراد از طریق سوریه به اروپا بروند، اما موفقیتی کسب نکردم. مقامات سوریه مرز را بسته بودند و تنها اجازه میدادند کسانی که گذرنامه عراقی داشتند خارج و کسانی که گذرنامه سوری داشتند داخل شوند.
مأموریت من بدون موفقیت خاتمه یافت و من به پاریس بازگشتم، اما بعد مجدداً به سوریه اعزام شدم. این بار همراه با آقای «جمیل بصام» که او نیز ازدواج کرده و الان در تهران زندگی میکند، به مرز بوکمال فرستاده شدم. در مرز تقریباً همه مرا میشناختند. مدتی از ورودم به مرز نگذشته بود که توسط مأمورین به اتاق مقر پلیس مرز فراخوانده شدم. در اتاق فرمانده پلیس مشاهده کردم که مقدار زیادی دلار و اسناد و مدارک بر روی یک میز انباشته شده و زنی بر روی یک صندلی نشسته و به شدت گریه میکند. از من پرسیدند که آیا آن زن را میشناسم که من تاکنون او را ندیده بودم و جواب منفی دادم. آن زن هم اذعان داشت که تاکنون مرا ندیده است. فرمانده پلیس گفت ایرانیان آنطرف مرز 7 ساک و چمدان حاوی حدود 2 میلیون دلار پول نقد و مقداری طلا و جواهرات و همچنین مقادیری سی دی و عکس و فیلم و دست نوشته به این زن کُرد سوری که برای دیدار با اقوامش به کردستان عراق رفته بود دادهاند تا به این طرف مرز آورده و به یک ایرانی تحویل دهد که در بازرسی گمرک لو رفته است. من از کل موضوع اظهار بیاطلاعی کردم. سؤال و جواب از من مدتی طول کشید. نهایتاً افسر مربوطه از من خواست اظهارات خود را نوشته و امضاء نمایم که هیچ ادعایی نسبت به این پولها ندارم. من این کار را کردم و در حال مرخص شدن بودم که ناگهان جمیل بصام وارد شد و اظهار داشت که ما قرار است این پولها را تحویل گرفته و برای یک تاجر ایرانی به پاریس ببریم که ناگهان اوضاع دگرگون شد. جمیل بعداً گفت که وقتی مرا بردند با مسئولین سازمان تماس گرفته و آنها این خط کار را به وی دادهاند و او هم مجبور به اجرای آن بوده است.
سازمان زنده دستگیر شدن را مرز سرخ اعلام کرده بود و خیلی ها چون فکر میکردند که قرار است دستگیر شوند با قرص یا نارنجک خود را کشتند. دلیل سازمان این بود که اگر زنده دستگیر شوند ممکن است نتوانند در زیر شکنجه مقاومت کنند و لذا اطلاعات بدهند. اما در عمل موضوع کاملاً فرق میکرد. در زندان اوین حداقل در خصوص من و آن کسانی که من با آنها در ارتباط بودم از شکنجه یا هرگونه فشار برای گرفتن اطلاعات خبری نبود، و این یکی از تناقضات جدی من بود که کسی برای گرفتن اطلاعاتم تمایلی نشان نمیداد.
به هرحال بعد از یک شب در زندان «دیرالزور» ما را به دمشق و زندان امن سیاسی منتقل کردند. در دمشق تلاش داشتند بدانند که ما به چه صورت میخواستیم این میزان پول را از کشور سوریه خارج کنیم و خصوصاً به دنبال رابطهای سوری ما بودند که ما واقعاً چیزی نمیدانستیم. همچنین مدارک موجود در ساکها رابطه موضوع با سازمان مجاهدین خلق را کاملاً بر ملا میکرد. تا آن زمان من در پوشش یک تاجر ایرانی مقیم انگلستان در سوریه فعالیت داشتم و هرگز نامی از مجاهدین خلق برده نشده بود. بههرحال موضوع برای مقامات سوری کاملاً روشن شد و فهمیدند که ایرانیان آن طرف مرز افراد مجاهدین خلق هستند. ما در اواخر فروردین 1382 در سوریه دستگیر و در اواسط خرداد به ایران تحویل داده شدیم و وارد زندان اوین گردیدیم و به این ترتیب رابطه تشکیلاتی ما با سازمان مجاهدین خلق قطع شد. یعنی جمیل و من بر اساس یک تصادف و به طور ناخواسته از سازمان و از تشکیلات جدا شدیم.
چنانچه این دستگیری اتفاق نمیافتاد آیا همچنان تا هم اکنون در سازمان مجاهدین خلق بودید و خارج نمیشدید؟ در ضمن آیا هنگام انتقال به ایران تلاش نکردید مثلاً با قرص سیانور خودکشی کنید؟
بله قطعاً من تا حال حاضر همچنان عضو فرقه رجوی و در بیخبری و تحت القائات ذهنی و کنترل روانی فرقه بودم و امکان خلاصی و نجات نداشتم. در ضمن در زندان در سوریه با ترفندی به ما قرص ظاهراً کاهش فشار خون دادند که البته قرص روانگردان بود و ما تقریباً هنگام انتقال بیهوش بودیم و نمیدانستیم چه اتقافی دارد میافتد و قرص سیانور هم در مأموریت سوریه به همراه نداشتیم. اگر داشتم و امکانش بود حتماً از آن استفاده میکردم چون زنده تحویل ایران داده شدن برایمان مرز سرخ بود.
یعنی آیا واقعا باور و قبول دارید که اکنون بر اساس این اتفاق به قول خودتان نجات یافتید و در غیر این صورت امکان خلاصی وجود نداشت؟ با واژه نجات موافقید؟
دقیقاً همین طور است؛ رهائی از چنگال روانی یک فرقه مخرب کنترلذهن به هیچ عنوان کار سادهای نیست. این کار در اغلب موارد با کمک از بیرون و عمدتاً توسط خانوادهها میسر میشود و به همین دلیل فرقه رجوی ارتباط با بیرون خصوصاً با خانوادهها را به شدت کنترل و منع مینماید.
در زندان اوین چه اتفاقی افتاد که اعتقادات و تفکراتتان عوض شد؟
اول باید بگویم کسانی که عضو یک فرقه مخرب کنترلذهن هستند دارای اعتقادات و تفکرات معین و پایداری نیستند و صرفاً وفاداری به رهبر از آنها خواسته میشود. وقتی در یک جماعتی همه یک جور فکر میکنند یعنی در واقع هیچ کدام فکر نمیکنند و رهبر به جای همه آنها فکر میکند. مسعود رسماً به عنوان رهبر عقیدتی معرفی شده بود و اعتقادات ما همان بود که مسعود میگفت و اگر هر روز حرفش را عوض میکرد اعتقادات ما هم هر روز عوض میشد. آنچه در فرقهها عمل میکند ایدئولوژی نیست بلکه متدولوژی روانی است که ذهن افراد را کنترل مینماید. مسعود تفکر آزاد را تحت عنوان «ولگردی ذهنی» و «لیبرالیسم فکری» محکوم و منع میکرد.
زمانی که وارد زندان اوین شدم همچنان خود را عضو مجاهدین خلق و سرسپرده و فدائی رجوی میدانستم. موضع من در بدو ورود به بخش 209 زندان اوین این بود که «رگ و گوشت و پوست و استخوانم با نام رجوی عجین است پس بگرد تا بگردیم». من خودم را برای شکنجه و اعدام آماده کرده بودم ولی آنچیزی که اصلا آمادگی آن را نداشتم مرور زمان و مواجهشدن با واقعیات و فکرکردن روی مواضع و عملکردهای فرقه رجوی و برخورد با تناقضات فزاینده ذهنم بود. به خوبی دریافتم که قادر به دفاع از مواضع سازمان حتی در ذهن خودم هم نیستم و منطقاً هیچ نکته قابل دفاعی در مسعود رجوی که عملا او را میپرستیدم نمییافتم. شرایط واقعاً کشنده و دردآوری بود. زیر پایم خالی شده بود و تعادلم برهم خورده بود.
حدود یکسال یا یکسالونیم بعد در زندان، کتاب «فرقهها در میانما» نوشته خانم «مارگارت تالرسینگر» از جانب برادرم مسعود خدابنده که مقیم انگلستان است به دستم رسید و شروع به مطالعه آن کردم. لازم به ذکر است که من در زندان تلاش میکردم بر اساس رهنمودهای سازمان به اصطلاح مرزبندی خود را با رژیم حفظ کنم و حتی از مطالعه روزنامههای ایران و تماشای تلویزیون ابا داشتم. این کتاب هیچ ارتباطی با رژیم ایران یا سازمان مجاهدین خلق نداشت.
مطالعه این کتاب واقعاً ذهن مرا دگرگون کرد. نویسنده هیچ آشنائی با سازمان مجاهدین خلق نداشت و این کتاب را صرفاً در خصوص فرقههای آمریکا نوشته بود ولی تشابهات آنقدر زیاد بود که احساس میشد این کتاب در خصوص فرقه رجوی نوشته شده است. هر صفحهای که میخواندم مصادیق زیادی در سازمان پیدا میکردم. با مطالعه دقیق این کتاب و اقدام به ترجمه آن به فارسی نهایتاً به این نتیجه رسیدم که سازمان مجاهدین خلق یک فرقه مخرب کنترل ذهن و مسعود رجوی یک رهبر فرقهای است که از تکنیکهای روانی کنترلذهن و مجابسازی تحمیلی برای جذب و کنترل و حفظ نیروهایش استفاده میکند و دریافتم که من هم سوژه مغزشویی واقع شده بودم. برای اولین بار بعد از سالیان به خودم جرأت دادم تا آزادانه و بطور مستقل فکر کنم. البته رسیدن به این نقطه حدود دو سال در زندان طول کشید.
خودتان اذعان کردید که اگر در سوریه دستگیر نشده و به ایران و زندان اوین آورده نشده بودید هماکنون همچنان سرسپرده و فدایی رجوی بودید یا اگر قرص سیانور داشتید از آن استفاده میکردید. فرض کنید مدعی بگوید که فشار زندان به مدت طولانی و اینکه بههرحال موضوع اعدام شما به جرم محاربه مطرح بود و ملاحظه حال و روز مادرتان که سالیان سال چشم انتظار شما بود موجب شد تا به ناچار و تحت فشار تسلیم شوید و علیه سازمان مجاهدین خلق که 23 سال عضو آن بودید موضع بگیرید. در جواب چه میتوانید بگوئید؟
این سؤال کاملاً حق است و ممکن است در ذهن بسیاری شکل گرفته باشد. در جواب باید بگویم که ممکن است یک فرد تحت فشار اظهار ندامت و توبه کند و اطلاعات بدهد و سازمان مطبوع خود را محکوم کند و از آن تبری بجوید، اما دیگر توان بحث و فحص و استدلال و اثبات نخواهد داشت. تمامی حرفهای من در خصوص سازمان مجاهدین خلق مستند و مستدل و علمی و مورد تأیید همه جداشدگان است و حاضرم در هر کجا و با هر کس به بحث بنشینم و ثابت کنم که اولیهترین حقوق انسانی افراد در درون فرقه رجوی نقض میشود و از فریب و تکنیکهای روانی مخرب کنترل ذهن استفاده میگردد و سازمان آن چیزی که نشان میدهد نیست و به هیچ اصل و قانونی پایبند نمیباشد. تاکنون هم حرفی به غیر از این نداشتهام. اگر نیرویی قصد دارد با جمهوری اسلامی مبارزه کند حق ندارد به این بهانه حقوق اعضای خود را نادیده بگیرد و آنان را سرکوب روانی کند و اجازه فکر کردن به آنها ندهد و هر صدای مخالف یا منتقدی را خاموش نماید.
نمیدانم چقدر قبول دارید اما باور کنید که فشار روحی و روانی در داخل زندان اوین به مراتب کمتر از درون سازمان مجاهدین خلق بود. آنچه که مرا دگرگون کرد قبل از هر چیز خارج شدن از لوله آزمایش مصنوعی فرقه و مواجه شدن با دنیای واقعی خارج از فرقه بود که دستگاه ذهنی مرا کاملاً بهم ریخت. اگر در زندان اوین با شکنجه یا بدرفتاری یا هرگونه فشار مواجه میگردیدم یقیناً تعادلم بهتر حفظ میشد و بر سر مواضعم قاطعتر میماندم و ایستادگی میکردم. واقعاً ترجیح میدادم شکنجه و هرچه زودتر اعدام شوم چون کشیدن بار تناقضات ذهنی واقعاً خارج از توانم بود.
سازمان زنده دستگیر شدن را مرز سرخ اعلام کرده بود و خیلی ها چون فکر میکردند که قرار است دستگیر شوند با قرص یا نارنجک خود را کشتند. دلیل سازمان این بود که اگر زنده دستگیر شوند ممکن است نتوانند در زیر شکنجه مقاومت کنند و لذا اطلاعات بدهند. اما در عمل موضوع کاملاً فرق میکرد. در زندان اوین حداقل در خصوص من و آن کسانی که من با آنها در ارتباط بودم از شکنجه یا هرگونه فشار برای گرفتن اطلاعات خبری نبود، و این یکی از تناقضات جدی من بود که کسی برای گرفتن اطلاعاتم تمایلی نشان نمیداد. سازمان میدانست که اگر کسی زنده دستگیر شود دیر یا زود به ماهیت فرقهایش پی برده و به ضدیت خواهد افتاد.
باز فرض کنید مدعی بگوید که حالا اینبار شما در زندان اوین مغزشویی شدهاید! حرفتان چیست؟
الان بیش از 12 سال است که از فرقه رجوی و فضای تشکیلات و نشستهای عملیات جاری جدا شدهام. این مدت تماماً به مطالعه حول پدیده ای که به تهدید اصلی هزاره سوم معروف شده است، یعنی مقوله کنترل ذهن مخرب فرقهای، پرداخته و مقالات و کتابهای زیادی خوانده و ترجمه کرده و حتی نوشتهام. خانم «کاتلین تیلور» در کتاب خود با عنوان «مغزشویی» مشخصاً مطرح میکند که شرط اصلی سوژه مغزشویی شدن اینست که فرد از تکنیکهای آن بیاطلاع باشد. سازمان هرگز اجازه مطالعه آزاد به من نمیداد ولی در زندان اوین برعکس کتابهایی در همین رابطه مطالعه کردم. الان با توجه به مطالعات آزادی که داشتهام به هیچ عنوان امکان مغزشویی من وجود ندارد چون به تکنیکهای آن مسلط هستم. توصیه من به جوانان اینست که حتماً در این خصوص یعنی در رابطه با کارکردهای کنترل ذهن مخرب فرقهای مطالعات کافی داشته باشند. در برخی کشورها تلاش میشود از جهت پیشگیری و مقابله با سوءاستفاده شیادان و اغواگران، این مباحث در برنامههای آموزشی مدارس هم گنجانده شود.
بهعنوان آخرین سؤال بفرمایید که چه زمانی از زندان آزاد شدید و الان چه میکنید؟
من جمعاً 4 سال و 4 ماه در زندان اوین بودم. بعد از خارج شدن از زندان در یک مجموعه صنعتی به عنوان مهندس برق در بخش پشتیبانی فنی مشغول به کار شدم. مدتی به این کار مشغول بودم ولی احساس کردم که این کار تمام وقت و انرژی مفید مرا میگیرد و فرصت مطالعه و تحقیق و فعالیت برایم باقی نمیگذارد. در حال حاضر کار اصلیام ترجمه به صورت حرفهای است و در کنار آن مطالعه و تحقیق حول پدیده «کنترل ذهن فرقه ای» را دنبال میکنم. تلاش دارم تا جائی که میتوانم جامعه را نسبت به این پدیده آگاه سازم چرا که مشاهده میکنم اطلاعات عمومی حول این موضوع خصوصاً در میان جوانان و دانشجویان که بیش از سایر اقشار آسیبپذیر هستند کم است.
طی این مدت مصاحبهها و سخنرانیها و نوشتههای بسیاری داشتهام که اساساً حول موضوع کنترل ذهن مخرب فرقهای بوده است. سعی میکنم تا زمانی که میتوانم به این کار ادامه دهم و حاصل مطالعاتم را با توجه به تجربیاتم در فرقه رجوی در اختیار مردم قرار دهم.
پینوشت:
1. جلسات هفتگی که در آن اعضا مجبور بودند تا تمامی افکار و عقاید روزانه خود اعم از تنقاضات خود با فرقه را در جمع بیان نموده و به اصطلاح خود را پاک نمایند. این اقدامات به سرکردگان کمک میکرد که کنترل بهتری بر ذهن و افکار نیروها داشته باشند.
نشریه اشارت،موسسه راهبردی دیده بان