مظلوم ترین مادر شهید + صوت

مظلوم ترین مادر شهید اقدامات تروریستی گروهک های ضد انقلاب « شهید یوسف داور پناه»

 15 تیر ماه 1344 هجری شمسی در شهر کرمان به دنیا آمد. در رشته برق فارغ التحصیل و با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. پس از آنکه گروهک های تجزیه طلب و تروریست در غرب کشور اقدام به آشوب و اغتشاش کردند ، شهید یوسف داوطلبانه رهسپار کردستان شد و در شهرستان پیرانشهر ( از توابع آذربایجان غربی ) به مبارزه با گروهک های ضد انقلاب تروریست پرداخت.

بگذارید خود مادر شهید تعریف کند:

یوسف بعد از انقلاب وارد سپاه شد و هنگامی که جنگ شروع شد ، دائما به کردستان می رفت و چند بار به شدت مجروح شده بود. ماه مبارک رمضان بود ، از طرف سپاه آمدند و گفتند که یوسف زخمی شده و در بیمارستان تبریز بستری شده است. افطاری نخورده راهی تبریز شدم.

چوب زیر بغل گرفته و در میان تعدادی از مجروحین ایستاده بود. از دور صدایش زدم و خودم را دوان دوان به آغوشش رساندم . صدای شیون و زاری ام بیمارستان را به هم زد. همه داشتند نگاه می کردند، مادری که پسر دلبندش را فریاد می زند و یوسفی که مجروح در آغوش مادرش آرام گرفته ...

بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شد و به خانه مان در روستای کوتاجوق ارومیه آمدیم . همه او را می شناختند و ضد انقلاب کینه عجیبی از یوسف در سینه داشت . چندین نفر از سرکرده های آنها را غافلگیر و دربند کرده بود. شب خوابید ! گفته بود که برای نماز صبح بیدارش کنم . نیم ساعتی به اذان صبح مانده بود که بیدار شدم و دیدم دموکرات ها روی دیوار خانه با چراغ به یکدیگر علامت می دهند. پدرش را بیدار کردم، گفتم: دموکرات ها بیرون خانه هستند. گفت : آنها هیچ کاری نمی توانند بکنند ، یوسف بیدار شد و گفت مادر چه خبره؟ گفتم چیزی نیست . نگاهی به ساعت کرد و برای نماز صبح وضو گرفت.

یوسف رکعت اول نمازش را خوانده بود، که دموکرات ها وارد خانه شدند ، همه جا را گشتند و یوسف بدون توجه به آنها نمازش را خواند و تمام کرد. اسلحه را به سمت من گرفتند و گفتند لامصب ! تو هم حزب اللهی هستی ؟ یوسف تفنگ را از پیشانیم کشید و گفت : شما برای گرفتن من آمده اید ، پس با مادرم کاری نداشته باشید. گفتند تو برای رهبرت نماز می خوانی ! یوسف گفت : نام رهبرم را به زبان نیاور  ، من برای رهبری می جنگم که یک ملت در نماز به او اقتدا می کنند . در این حال یکی از زنان دموکرات با قنداق تفنگ ضربه محکمی به دهان یوسف زد ، که غرق در خون شد. خلاصه یوسف را بردند. صبح شد، پیام آوردند که یوسف را { شهید } کرده ایم ؛ پدر و مادرش برای تحویل جنازه به مقر حزب بیایند . پدرش به شنیدن این خبر همان جا دق کرد و جان سپرد. من و برادرش به آن سوی رودخانه رفتیم. همان جایی که سپاه چندی از اعضای ضد انقلاب را به هلاکت رسانده بود ، جلوی چشمم یوسف را به گاری بستند و سرش را بریدند، دستان و پاهای یوسف را با ساطور قطعه قطعه کردند، انگشتان او را بریدند، جگرش را نیز درآوردند و همه اعضا و جوارحش را از هم پاشیدند.

به من گفتند به امام توهین کن، امتناع کردم ، گفتند : حال که چنین است او را با جنازه فرزندش در این اتاق تنها بگذارید ، تا دق کند. گفتند اجازه نداری از اینجا خارج شوی . دو روز من و جنازه پاره پاره فرزندم در آن اتاق بودیم . صبح آمدند ، برایم آب و غذا آوردند. به یاد شهدای کربلا افتادم . بعد من و جنازه فرزندم را بردند در یک بیابان و گفتند ؛ همین جا با دستان خودت زمین را بکن و دفنش کن....

همینکه قبر آماده شد ، یک مرتبه با خودم گفتم  خدایا کفن ندارم  تا فرزندم را کفن کنم . دلم رفت کربلا، بغض گلویم را فشرد، اشک از چشمانم جاری شد . چادرم را پهن کردم ، سر بریده و پاره های بدن یوسفم را در چادر پیچیدم و با دستان خودم در قبری که کنده بودم گذاشتم و یک مهر کربلا که همراهم بود را خرد کرده و روی تکه های بدنش پاشیدم و گفتم ؛ « السلام علیک یا ابا عبدالله » خدایا این قربانی را از ما قبول فرما.

حال دلم نمی آمد که با دست خودم خاک روی جسم فرزندم بریزم، دستانم می لرزید و دشمن هم نظاره گر صحنه بود. آرام آرام خاک ها را روی پیکر فرزندم ریختم و دفنش کردم.

 

خدایا !

تو خودت شاهد هستی  که دیدم بالای سرش خانمی با چادر سیاه ایستاده بود و به من می گفت که ؛ آرام باش و بگو « لا اله الا الله ...»

 

 

 

 

مظلومترین مادر شهید1




انتهای متن/

یکشنبه, 15 تیر 1399 ساعت 14:58

نظر شما

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید