پرونده جنایات آمریکا علیه ایران(1)

ربایش دیپلمات های ایرانی در عراق

 

در این مقال روایتی جذاب و خواندنی از اسارت حمید عسگری و عباس حاتمی دو دیپلمات اسبق کشورمان دراربیل عراق را در زمان حمله آمریکایی ها با هم مرور میکنیم که البته خلاصه ای از گفتگوی طولانی این عزیزان می باشد. لازم به ذکر است که شش ساعت قبل از حمله آمریکایی ها به کنسولگری ایران در اربیل، جورج بوش رئیس جمهور وقت آمریکا یک سخنرانی دارد که طی آن می گوید ما همه ایرانی هایی که در عراق هستند را میگیریم، محاکمه و اعدام می کنیم!

محله عرب ها

ساعت 3نیمه شب روز بیستم دی ماه سال 85عسگری با دو تن دیگر از دوستانش داخل کنسولگری بودند و ساعت 9شب حاتمی و یک نفر دیگر از دیپلمات های ایرانی (حسن حیدری) از کنسولگری سلیمانیه به آنها می پیوندند. پنج ایرانی مشغول گفت و گو و حال و احوال می شوند. ساعت از سه نیمه شب گذشته است و پنج دیپلمات در حال استراحت هستند که ناگهان صدای تیراندازی شدیدی به گوش میرسد. ابتدا گمان می کنند گروهک های ضدانقلابی که در منطقه فعالیت دارند به کنسولگری حمله کرده اند اما شدت تیراندازی می گوید ماجرا فراتر از این حرف هاست. چندین گاز اشک آور به داخل ساختمان پرتاب می کنند و شیشه ها همه بر اثر تیراندازی خرد می شود. در ها با صدای مهیبی منفجرمی شوند و شدت انفجارها چنان است که تقریبا چیزی از در ها باقی نمی ماند!

برای یک لحظه انفجار و تیراندازی قطع می شود و صدایی از بلندگو به گوش می رسد. مهاجمین می گویند؛ ایرانی ها! اینجا در محاصره است. هر چه سریع تر خودتان را تسلیم کنید. ما آمریکایی هستیم. اینها را به سه زبان فارسی و انگلیسی و کردی چند بار تکرار می کنند. دیپلمات ها در اولین گام با تهران تماس می گیرند و موضوع را گزارش می کنند و همچنین به سفارت ایران در بغداد. عسگری و حاتمی برای بررسی وضعیت به پشت بام می روند. شش بالگرد در آسمان بودند و نیروهای خود را هلی برن کرده وتمام کوچه ها و خیابان های اطراف را بسته بودند. اطلاعاتی که بعدها منابع محلی دادند حاکی از حمله آمریکایی ها با40دستگاه خودرو زرهی و 400نیرو به کنسولگری ایران در اربیل عراق بود. کنسولگری در محله عرب ها در شمال غربی شهر است. پارلمان محلی کردستان عراق هم در فاصله 500متری ساختمان کنسولگری ایران است. آنها پیش از محاصره و حمله با استفاده از فریب، پلیس و نگهبانان محلی کنسولگری را خلع سلاح می کنند و وقتی مطمئن می شوند هیچ مدافع مسلحی در برابر آنها نیست، ماجراجویی خود را آغاز می کنند. حمله چنان گسترده و باشدت است که عملا هیچ کاری از دست دیپلمات های ایرانی ساخته نیست. از تهران دستور می رسد؛ «این عمل آمریکایی ها خلاف کنوانسیون های بین المللی است. شما مقاومتی نکنید. آن ها به سرعت مجبور می شوند شما را آزاد کنند.» البته ماجرا به این سادگی ها هم نبود. نیم ساعت از شروع حمله گذشته است که پنج دیپلمات ایرانی از ساختمان خارج می شوند و به کوچه می روند. آمریکایی ها سریعا آنها را به سمت دیوار می برند. بر سر آنها گونی می کشند و دست هایشان را
می بندند. عسگری در پشت بام به اسارت در می آید. در همین حین موبایل او زنگ می خورد. نیروهای آمریکایی به شدت ترسیده اند و جرات ندارند به او نزدیک شوند. فکر می کنند این صدای یک بمب است. تا اینکه بالاخره صدا قطع می شود و او را هم به همان شیوه به اسارت در می آورند و به داخل کوچه و پیش سایردوستانش منتقل می کنند. حالا دیگر پنج ایرانی با دست و چشم بسته رو به دیوار ایستاده اند و دست هایشان را هم بالا گرفته و به دیوار تکیه داده اند. هر ایرانی را چند سرباز آمریکایی احاطه کرده است. یک سرباز با کف دست سر را به دیوار فشار می دهد و دو سرباز دیگر هم سرتفنگ هایشان را به کمر  آنها چسبانده اند و در صورت کوچک ترین حرکتی آن را فشارمی دهند تا حساب کار بیشتر دستشان بیاید! این وضعیت شکنجه بار 45دقیقه ای طول می کشد. در همین اوضاع باز هم از داخل ساختمان کنسولگری صدای انفجار به گوش می رسد. آمریکایی ها مشغول تخریب ساختمان و باز کردن درب های داخلی و گاوصندوق ها هستند.

نماز به یاد ماندنی

دیپلمات های اسیر در همان حال متوجه می شوند که دیگر وقت نماز است. در همان حالت با چشم و دست بسته و تفنگ هایی که فشار آن را بر پشت خود احساس می کنند، نماز صبح خود را می خوانند. نمازی که معلوم هم نیست رو به قبله باشد! گونی ها را از سرشان بر می دارند و شروع به گرفتن عکس می کنند. عکس های گرفته شده را هم با تعدادی عکس که همراه دارند تطبیق می دهند. آمریکایی ها وسایل کنسولگری را غارت و بارماشین ها می کنند. اسرا را با پای پیاده از کوچه سمت راست به راه می اندازند، به سمت پل انکاوه. هرچه بیشتر می روند صدای بالگرد ها بیشتر می شود.

 استقبال با آهنگ جاز

به سه دسته تقسیمشان می کنند. دو دسته دو نفره و یکی هم تنها. عسگری و حیدری با هم، غبیشاوی و چگینی هم با هم و حاتمی هم تنهاست. هر دسته با یک هلیکوپتر منتقل می شود. هلیکوپترها از سه فروند بیشتر هستند و سه فروند هم برای اسکورت در نظر گرفته شده اند. هلیکوپترها از زمین کنده می شوند و سفر آغاز می شود. سفری که مقصد و فرجام آن سخت مبهم است. در هلیکوپتر هم وضعیت به همان شکل است و دست و چشم ها بسته است. حدود 20 دقیقه بعد هلیکوپترها احتمالا در یکی از بیابان های اطراف کرکوک فرود می آیند. یک ساعتی آنجا می مانند. دوباره پرواز می کنند و کمتر ازیک ساعت بعد در یک منطقه زراعی فرود می آیند. همه را پیاده می کنند و به یک بالگرد شینوک منتقل می کنند. 40سرباز آمریکایی هم سوار می شوند. آمریکایی ها با تجهیزات خودشان را پرت می کنند روی دیپلمات ها و خنده های مستانه سرمی دهند. بالگرد به پرواز در می آید و یک ساعت بعد در محلی نامعلوم فرود می آید. افراد را پیاده می کنند و به ورودی یک دالان می برند. یک آهنگ جاز آمریکایی هم با صدای بسیار بلند به گوش می رسد.یکی یکی دیپلمات ها را می برند و آنها را بی شرمانه عریان می کنند و یک دست لباس نارنجی به آنها می پوشانند. از همانهایی که زندانیان گوانتانامو هم بر تن دارند. اسرا را به سلولهای انفرادی که ازجنس بتن است منتقل می کنند. در سلول هایی که ابعاد آن حدود یک و نیم در یک متر و 20سانت است. از دیپلمات ها انگشت نگاری می کنند و عکس می گیرند. عکس های تمام رخ و نیم رخ. عسگری می گوید ما دیپلمات هستیم و دارای مصونیت و این اقدام شما غیرقانونی است. مترجم که یکی از منافقین است، حرف های او را ترجمه می کند و آمریکایی می گوید؛ این چیزها به من مربوط نیست. من وظیفه دارم از شما عکس بگیرم و انگشت نگاری کنم. بعد از این اقدام، آنها را به سلول های انفرادی منتقل می کنند. عسگری حدس می زند هنگام نماز است. نگهبان را صدا می زند و درخواست آب برای وضو می کند. نگهبان که متوجه حرف های او نشده، مترجم را می آورد. جواب منفی است. مترجم منافق برای آنکه شناسایی نشود عینک آفتابی زده و جواب خشن آمریکایی ها را با خشونت بیشتری منتقل می کند. اسرا با دست و چشم بسته تیمم میکنند و به چهارسو نماز می خوانند.

سلول های قبری

بعد از حدود دو ساعت، آمریکایی ها لباس های شخصی آنها را جلویشان می اندازند و می گویند بپوشید. دیپلمات ها امیدوار می شوند و احساس می کنند آنها خیال آزادی شان را دارند. بعد از تعویض لباس ها دوباره با بالگرد به یک زندان ناشناخته دیگر منتقل می شوند. این بار تعدادی زندانی دیگر هم همراه آنها هستند. پرواز بعدی چند ساعتی طول می کشد. البته مسافت آن قدرها هم نیست و آمریکایی ها برای ایجاد سردرگمی و رعب و وحشت وانمود می کنند که پرواز طولانی بوده در حالی که بیشتر این مدت بالگرد روی زمین بوده اصلا پروازی در کار نبوده است! شکنجه ها از زندان جدید آغاز می شود. سلول ها آن قدرکوچک هستند که وقتی بخوابی دیگر هیچ جایی باقی نمیماند. به همین خاطر آنها اسم سلول های جدید را «قبری»می گذارند. برای قدبلندها قبر کوچکی است! کسی نمی داند اینجا کجاست و آمریکایی ها هم کم زندان مخفی در عراق ندارد. دوباره لباس های زرد رنگ و همسانی به آنها می پوشانند. سلول ها به شکل وحشتناکی سرد است. موتورهای برق سر و صدایی کرکننده دارند و آن قدر دود می کنند که بچه ها را گاهی حالت خفگی می افتند و آمریکاییها برای آنکه آنها نمیرند، به بیرون سلول منتقلشان می کنند. آنها را با اجبار زیر دوش آب سرد می برند و دوباره به همان سلول های نمور و سرد بازمی گردانند. شکنجه مقدمه
آغازبازجویی هاست. حالا دیگر بی خوابی هم به شکنجه ها اضافه می شود. نمی گذارند کسی بخوابد. اتاق بازجویی مشخص است. دو نفر فقط مسئول بیدار
نگهداشتن افراد هستند. با آب سرد و بشین و پاشو دادن.حاتمی 12روز را زیر شکنجه و بازجویی در این زندان سپری می کند و در این 12روز اجازه خوابیدن به او نمیدهند. دو نفر هم بازجویی می کنند. می گفتند یک کلمه بگویید تا آزادتان کنیم. بگویید نظامی هستید! عسگری در اولین جلسه بازجویی به حقوق دیپلماتیک خود و سایر همکارانش اشاره می کند، اما آب در هاون کوبیدن است.اینجا همه کاره ماییم بازجوها تیم های مختلف هستند. یک گروه می گوید از اطلاعات است. یکی گروه مدعی است برای سازمان سیاست و گروهی دیگر هم خود را عضو اف بی ای معرفی می کند. سوال ها هم مختلف است. از کجا آمده اید؟در اربیل چه می کنید؟ با چه کسانی رابطه دارید؟ و... بازجوها مدعی هستند آنها با تروریست ها رابطه دارند، به آنها پول و سلاح می دهند. عسگری می گوید سند و مدرک
این ادعاهای شما چیست؟ شما به کنسولگری ما حمله کردید و همه چیز را هم با خود بردید. خب اگر این حرف های شما درست باشد حتما سندی هم در دست دارید! بازجوها عکس های مختلف را به زندانیان نشان می دهند و از آنها می خواهند بگویند این ها چه کسانی هستند. اغلب عکس ها برای آنها ناشناخته هستند. البته گاهی آدم های آشنا هم میانشان پیدا می شود. مثلا کاظمی قمی؛ سفیر وقت ایران در بغداد. عکس های دیگری هم هست. عکسهای عجیب و غریب.
- اینها چیست؟
- باید فلز باشد.
- خودت را به حماقت نزن. اینها بمب است. همان بمب های کثیفی که شما ایرانی های تروریست با آنها مردم عراق را می کشید. سربازان ما را می کشید.
- اتهام زدن که کاری ندارد. سند و مدرک شما چیست؟ بازجوها وقتی جواب های دلخواهشان را نمی شنوند، فریاد می زنند و فحاشی می کنند. مترجم هم که منافق است چند تا رویش می گذارد و تحویل می دهد! عسگری می گوید من موضع مقامات عراقی را می دانم و شما باید ما را تحویل آنها بدهید. من موضع جلال طالبانی و دیگران را می دانم. بازجو که نامش «ک ر س» است و نام ایرانی فرهاد روی خودش گذاشته است می گوید: جلال طالبانی دیگر کیست؟ او یک رئیس جمهور تشریفاتی است. مقامات عراقی کاره ای نیستند و اینجا همه کاره ما هستیم. فرهاد آمریکایی که به زبان فارسی هم صحبت می کند برای چند نفر از اسرا نقش بازجو و برای بقیه نقش مترجم را بازی می کند. البته ماه ها بعد و از زبان بازجویی دیگر نام واقعی او فاش می شود. او مدعی است خیلی از جاهای ایران را دیده و می شناسد.

مرغ باغ ملکوتم

هر کدام از بازجوها شگرد خاصی داشتند. یکی از راه نرمی و عطوفت وارد می شد. یکی از راه خشونت. یکی شان میگوید؛ شما تا آخر عمر اینجا خواهید بود. تا وقتی که حتی قیافه تان هم عوض شود.حمید در جوابش می گوید؛ همه چیز دست خداست. بعد هم برایش شعر می خواند که؛

مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک/ چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم/من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم/ آن که آورد مرا باز برد در وطنم. بازجو خنده ای از سر تمسخر می کند و می گوید؛ ببینیم چه کسی تو را به وطنت می برد. تنها نوری که در زندان وجود دارد، نور مهتابی اتاق بازجویی است. روز و شب مشخص نیست و بچه ها نمازشان را حدسی و بر اساس وعده های غذایی که به آنها می دهند، می خوانند. دستشویی هم ابزاری برای شکنجه است. امکان قضای

حاجت با چند ساعت تاخیر فراهم است. آن هم بدون آب و لوازم طهارت. زندانی ها از اولیه ترین حقوق انسانی محروم هستند. غذا جیره نظامی است. غذاهای بسته بندی شده و کم حجم. بچه ها غذاهای مشکوک به حرام را نمی خورند. فقط مربا و بیسکویت و نان می خوردند. حاتمی در همین کمتر از دو هفته 25کیلو لاغر می شود.

زیرزمین وحشت

کی از مکان های این زندان زیرزمین وحشت آن بود. روز دوازدهم بود که لباس های شخصی اسرا را می دهند. بعد آن ها را سوار خودرو می کنند و دو دقیقه بعد به سمت یک زیرزمین می برند. افراد را جدا جدا به این مکان می برند. دکتر افراد را چک می کند. وسایل شان را هم می دهند و چند برگه را هم می گذراند جلویشان برای امضا، که شما آزاد هستید. حمید و موسی سوار ماشین می شوند. هنوز چند متر بیشتر نرفته است که دنده عقب می گیرد. سربازان با خشونت تمام آنها را از ماشین پیاده کرده و به زیرزمین وحشت می برند. سه نفر زندانی را محاصره می کنند. دهانهایشان را روی گوش او می گذارند و با قدرت تمام جیغ می زنند. یکی هم در دهان زندانی داد می زند. فریادهایی که کم مانده است پرده گوش را پاره کند.
- شما دروغگو هستید...
- چرا دروغ گفتید...
- شما تروریست هستید...
- ما می خواستیم شما را آزاد کنیم اما دروغ گفتید...
جیغ ها یک ساعتی ادامه دارد. بعد لباس ها را از تنشان درمی آورند و دوباره همان لباس های زرد رنگ. بعد از عسگری و چگینی نوبت حاتمی است. کمی که جلو می روند سرباز آمریکایی لباس عباس حاتمی را به نشانه ایستادن می کشد. عباس می ایستد. صداهای هولناکی به گوش می رسد. انگار کسانی زیر شکنجه فریاد می زنند. او نمی داند این صدای دوستانش عسگری و چگینی است. عباس مداحی میکند عباس حاتمی هم به همین شکل زیر فریادهای بازجوها قرار می گیرد. بازجوها دور عباس می چرخند و فریاد می زنند. ناگهان عباس رو به کرس می کند و می گوید تو دیگرچرا داد می زنی؟ تو که سیاهپوست هستی! ما سیاهپوست ها را دوست داریم. اما کرس باز هم در گوش عباس جیغ می کشد و می گوید اعتراف کن که شما تروریست هستید. طاقت عباس طاق شده است. دیگر به سوالات جواب نمی دهد و او هم شروع می کند با صدای بلند نوحه خواندن و با حضرت ولی عصر(عج) درددل کردن. بازجو می گوید: عباس می دانم که داری با خدای خودت راز و نیاز می کنی. بگو نظامی هستی تا تو را آزاد کنیم. عباس همچنان می خواند: مهدی ای مولا، نو گل زهرا... بازجوها عقب می نشینند. ناگهان ده-پانزده سرباز آمریکایی با سر و صدایی وحشتناک وارد اتاق می شوند و با فحش و ناسزا کارشان را شروع می کنند. هر چه دم دستشان بود را به در و دیوار می کوبیدند و خرد می کردند. گویا به آنها دستور داده بودند حق ندارند آسیبی به زندانی برسانند. عباس هم در میان این وحشی گری های آمریکایی ها، همچنان نوحه خودش را می خواند. بالاخره آنها هم می روند و اتاق ساکت می شود. چشمبند را به چشم عباس می زنند و او را به اتاقی دیگر می برند. یک سرهنگ آمریکایی در این اتاق است. سرهنگ جلو می آید و می گوید: «کار شما تمام است و برایتان 40سال بریدند، خوب است؟»
عباس می گوید: بله!


 به کراپر خوش آمدید


عباس را از اتاق بیرون می برند و دست و پایش را می بندند و در صندوق عقب یک ماشین می اندازند. ماشین به راه می افتد. سه-چهار ساعت بعد عباس در زندان کراپر است. اینجا اغلب آمریکایی ها سیاهپوست هستند. یک دست لباس جدید به او می دهند. عکاسی و انگشت نگاری هم انجام می شود. زندان جدید یک درب فلزی دارد و یک شیشه کوچک در بالای درب. مترجمی پیش عباس آمده و می گوید 72ساعت در این سلول خواهی ماند. اما نهایتا عباس 21روز تمام در این سلول زندانی است. نه روز و شب را می داند و نه کسی سراغش می آید. هیچ چیز جز دری که در شبانه روز چند بار باز می شود و غذایی داخل گذاشته شده و به سرعت هم بسته می شود. بی هیچ صحبت و تماسی. بعد از این مدت یکی سراغ او می آید و می پرسد آیا نیاز به هواخوری دارد. عباس جواب می دهد بله. او را به محوطه ای قفسی می برند که آسمان و اطراف دیده می شود اما از هر شش جهت در محاصره فنس و سیم خاردار است. روز بیست و دوم اسارت در این زندان به عباس می گویند می خواهیم تو را به زندانی که عرب ها در آن هستند ببریم. مشکلی نداری؟ عباس می گوید: نه. ساعت 10صبح او را به یک فضای بازتر می برند. یک محوطه باز که دورش سیم خاردار بود و زندانی ها هم عرب و عراقی بودند. همه می خواهند بدانند عباس کیست و اهل کجاست. وقتی می گوید ایرانی است واکنش آنها عجیب و غریب است. هورا می کشند و از خوشحالی میپرند روی سر و کول او! آنها از اخبار ربوده شدن دیپلماتهای ایرانی در اربیل خبر داشتند. زندانی ها اغلب سیاسی هستند. گروه های مختلفی در این زندان هستند. یک قسمت مختص بعثی ها و القاعده بود و یک قسمت هم افراد دیگر مانند جریان صدر و گروه های مشابه. یک قسمت هم مخصوص زندانیان زن. قسمت های مختلف با بخش هواخوری از هم جدا می شدند. جالب آن است که بعثی ها و اعضای القاعده هنگام هواخوری چای و روزنامه داشتند اما دیپلمات های ایرانی محروم بودند. عباس دوره جدید اسارت خود را با هم بندی های عراقی  اش آغاز می کند. نام زندان جدید کراپر است و ظاهرا در ضلع غربی فرودگاه بغداد قرار دارد. این را اسرا از تعداد زیاد هواپیماها حدس می زدند. در زندان جدید، اسرا در سلول های انفرادی نگهداری می شوند و روزانه یک ساعت وقت هواخوری دارند. در این زمان می توانند در کنار هم باشند. با اعتراضاتی که می کنند این زمان در طول ماه های آینده به شش ساعت افزایش می یابد و تبدیل به سه زمان دو ساعته می شود.

ملاقات در قفس

عسگری و چگینی را بعد از 17روز به کراپر می برند. آنها هم همان روالی را طی می کنند که عباس طی کرده است. عکاسی و انگشت نگاری و سلول انفرادی. البته آنها یک ماه در سلول انفرادی می مانند. همان سلولی که قرار بود 72ساعت بیشتر در آنجا نباشند. سه ماه بعد در کراپر یک روز عباس در یکی از قفس ها مشغول هواخوری است. نم نم باران می اید و او برای آنکه خیس نشود کاپشنش را روی سرش کشیده و به قول عسگری مانند شیری در قفس مشغول قدم زدن است. دو سرباز آمریکایی عسگری و چگینی را برای حمام از سلول هایشان خارج می کنند. خروج از سلول همیشه همراه با دستبند و چشمبند است. دستبندها را می زنند و راه می افتند. یک سرباز جلو و یکی هم پشت سرشان. ازکنار قفس هواخوری رد می شوند که ناگهان عباس و حمید چشم در چشم می شوند. بهتشان زده است. سه ماه بی خبری و حرف های نگران کننده بازجوها دلیل این بهت است. بازجوهایی که یکی از تهدیدهای ثابتشان این است که رفقایت را کشته ایم و تو را هم می کشیم. برای اولین بار افراد همدیگر را می بینند. خوشحالی آنها در این موقع قابل وصف نیست. سلام می کند! عباس آن قدر بهت زده و خوشحال است که حتی جواب سلامش را هم نمی دهد. آمریکایی ها سریعا عسگری و چگینی را با خود می برند. در کراپر باز هم آنها از حداقل حقوق برخوردار نیستند. وسیله شخصی به طور مطلق ممنوع است. زندانی حق دانستن زمان را ندارد. سرما شدید است و از پتو دریغ می شود. حمام هر 15روز یک بار است، آن هم فقط سه دقیقه. سر سه دقیقه شیر اب در هر وضعیتی بسته می شد. بعدها این سه دقیقه شد پنج دقیقه. در فصل گرما، وسایل گرمازا را روشن می کردند و در فصل سرما کولر روشن می کردند! در کراپر هر شش ماه یک بار سربازهای آمریکایی عوض می شدند. بعضی هایشان رفتار بدتری داشتند. غذاهای اضافه را در سطل آشغال می ریختند و به زندانی نمی دادند. می گفتند این ها یهودی هستند. بعضی ها اما رفتارشان کمی بهتر بود. شب یازدهم رمضان سال 86شماره آنها را خواندند. در کراپر هر زندانی یک شماره داشت. دستبندی به دست هر فرد بود که رویش عکس فرد و شماره آن بود.زندانی را با شماره می شناختند. شماره این پنج زندانی از 200230 تا200226 است.

سلول های یخچالی

معاینه پزشکی انجام دادند و بعد از یک ساعت چرخاندن آنها را بردند کنار بالگرد . چند ساعتی پای بالگرد بودند. همان عملیات فریب چند ساعتی طول کشید. بعد پرواز انجام شد و بعد از پیاده شدن، یک ساعتی هم سوار ماشین می شوند. در یک محوطه دو ساعت آنها را می نشانند و بعد آنها را به کانکس هایی منتقل می کنند. در کانکس ها سلول هایی فلزی قرار دارد با ابعاد یک و نیم در دو متر. لباس ها هم با لباس نارنجی عوض می شود. بعضی اوقات آن قدر سلول را سرد می کردندکه گویی چند لحظه دیگر یخ خواهند زد. به همین خاطر بچه ها اسم زندان جدید را گذاشته بودند سلول های یخچالی. تنها ابزار گرم کننده پتویی است که به قول عسگری و حاتمی اگر کل خاورمیانه را هم می گشتید کهنه تر از آنها پیدا نمی کردید و ما همیشه متعجب بودیم آمریکایی ها این پتوها را از کجا آورده اند!هر وقت هم کسی می خواست چرتی بزند آنها از طریق دوربین متوجه می شدند و با پتک به جان سلول فلزی می افتادند. صدای تولید شده در آن فضای کوچک و فلزی وحشتناک است. بازجویی ها از سر گرفته می شود. یکی از بازجوها زنی حدود 45ساله است که رمی نام دارد. دوباره همان آش و همان کاسه، با سوال های قبلی

فیلم 300

یکی از بازجوهای عباس زن دیگری است با لباس سبز که ظاهرا روانکاو بود. مترجمش یک ایرانی بود که در لس آنجلس بزرگ شده بود. این زن 10کلمه روی تخته وایت برد می نوشت و در هر جلسه درباره یکی از اینها صحبت می کرد. کلمات هم مختلف بود؛ ماهی، جنگل، کوه و ...درباره اینها حرف می زد. بعد می پرسید حرف یا سوالی داری؟ عباس می گفت نه. بازجو می گفت ببریدش. یک گروه بازجویی دیگر بود که مترجمشان افغانی بود. دو نفر بودند. فیلم 300را برای من گذاشتند و وقتی فیلم تمام شد گفتند نظرت درباره فیلم چیست؟عباس که اولین بار است فیلم را می بیند، می گوید: «من که انگلیسی نمی دانم و نظری هم ندارم». بازجوها می گویند این داستان فرمانده ای ایرانی است که می خواهد با 300نفر دنیا رافتح کندو زمان فیلم برای 15000سال پیش است که احتمالا میخواسته بگوید 1500سال پیش. عباس می گوید تا قبل از انقلاب که ایران از این فرماندهان نداشته اما بعد از انقلاب احتمالش هست! بازجویی ها در سلول های یخچالی چهار روز طول می کشد. عباس که زمان را نمی داند نه آب می خورد و نه غذا تا روزه اش را گرفته باشد. البته به نوعی اعتصاب غذا علیه رفتار آمریکایی ها هم محسوب می شد. در بالگرد به دلیل گرسنگی و اوج گرفتن، عباس حالش بد می شود و تقاضای اکسیژن و آب می کند. پاسخ سرباز آمریکایی مشتی است که حواله صورت او می شود و خون از بینی عباس جاری می شود.

دکتر چینی

حمید هم در سلول های یخچالی هیچ چیزی نمی خورد. روز چهارم که می خواهند او را برای بازجویی ببرند از حال می رود. حمید را پیش دکتر می برند. دکتر که چینی است می پرسد چرا چیزی نمی خوری؟ می گوید من اعتصاب کرده ام. تو چینی هستی اینجا چه کار می کنی؟دکتر می گوید: «من دنبال تابعیت آمریکایی هستم و به همین خاطر در ارتش آمریکا خدمت می کنم. از تو هم خواهش می کنم که غذا بخور.» جواب حمید هم منفی است. آمریکایی ها به زور به او سرم وصل می کنند. دکتر چینی تنها خارجی ارتش آمریکا نبود. ترکیب ارتش آمریکا مزدور است. از کشورهای مختلف دیده می شدند. از آفریقایی و آمریکای لاتین گرفته تا آسیایی. نیروهایی که اغلب جوان و خام بودند و برای پول می جنگیدند. البته زمینه تحول هم داشتند. وقتی بچه ها عبادت می کردند از پنجره با دقت نگاه می کردند. یک روز یک سرباز آمریکایی که عباس را به حمام می برد وسط راه ایستاده و آستینش را بالا می زند. روی دستش الله را زیبا خالکوبی کرده بود. آن را به عباس نشان می دهد و سریع آستین را پایین می کشد.

تست دروغ سنجی

یک روز خانم «رمی» آمد و گفت: «ما می خواهیم پرونده شما را ببندیم. البته قبلش از شما تست دروغ سنجی می گیریم.» اول چند سرم به او تزریق میکنند. چند سیم را به دست و پا و سینه حمید وصل میکنند. سیم ها به لپ تاپی هم وصل است. شروع می کنند به سوال کردن. عکس یک زندانی را نشان می دهند و می پرسند آیا این فرد را می شناسی؟ آیا با او ارتباط داری؟ آیا پیش از 2003به خانواده ات دروغ گفته ای؟ دوباره حمید را به سلول می برند و داد و فریاد که تو دروغ گو هستی. رفتارها و پرخاش هایشان نشان می دهد از دستگاه هم به جایی نرسیده اند. سه بار این تست را تکرار کردند. بار دوم درباره وزارت اطلاعات
می پرسند و بار سوم درباره سپاه. بالاخره او را هم منتقل می کنند. وقتی او را به کراپر منتقل می کنند به شدت تکیده شده است.

پنج منهای دو

17آبان سال 86بود که یکی از آمریکایی ها آمد و گفت من مسئول این زندان هستم. عسگری و چگینی را احضار کرده و به آنها می گوید برای چک پزشکی بروند. تجربه به آنها می گوید چک پزشکی یعنی انتقال. البته می تواند نشانه آزادی هم باشد اما آمریکایی ها آن قدر آنها را اذیت کرده اند که امیدی به رهایی نیست. چک پزشکی انجام می شود. رادیو عراق اعلام می کند دو نفر از دیپلمات های ایرانی در اربیل قرار است آزاد شوند. عسگری و چگینی را به جایی دیگر منتقل می کنند و اسناد و مدارک آنها را می دهند و ساعت حدود 9و نیم روز جمعه آن ها را به کاخ نخست وزیری عراق می برند. در آنجا کاظمی قمی منتظر آن هاست. دو ساعت بعد از طریق فرودگاه بغداد راهی ایران می شوند و کابوس اسارت در دست آمریکایی ها بعد از 10ماه برای آنها پایان می یابد. البته داستان عباس
و باقر و حسن همچنان ادامه دارد. حدود چند هفته بعد ازآزادی حمید و موسی، خانواده سه دیپلمات باقیمانده برای ملاقات با آنها راهی عراق و زندان کراپر می شوند. همسر و دو فرزند، مادر و برادر عباس آمده اند اما آمریکایی ها به مادر او اجازه دیدار نمی دهند. ملاقات در کانکس و در حضور سربازان آمریکایی انجام می شود. ملاقات دو ساعت طول می کشد.

کمپ اجنبی ها

بعد از 18ماه عباس و سایرین را به کمپ ریممبرنس2 انتقال می دهند که فاصله زیادی با کراپر نداشت. این کمپ به زندان اجنبی ها معروف است و از کشورهای
مختلف در آن زندانی وجود دارد. در این مدت 3دیپلمات ایرانی دیگر هم در عراق توسط آمریکایی ها ربوده می شوند و جمع شش نفره می شود. در این کمپ دو طرف محوطه ای که ایرانی ها بودند، وهابی ها قرار داشتند. اگر کسی قصد فرار داشت و از دست آمریکایی ها هم می گریخت، گیر وهابی ها می افتاد و حسابش با کرام الکاتبین بود. اینجا دیگر از سلول خبری نبود و زندانی ها در چادر نگهداری می شدند. چادرهایی پلاستیکی که 35 نفر باید در آنها زندگی می کردند و عباس و رفقایش یک سال تمام را در آن می گذرانند. این زندان هم ماجراهای جالب و شنیدنی وگاهی وحشتناک خودش را دارد. از شکنجه هایی که انجام می شد تا هم بندی های جدید. یکی از اینها یک کویتی بود که در همین زندان نمازخوان شده بود و 25سال نمازش را در همان مدت کوتاه قضا
کرد و خواند. یا وهابی هایی که با شیشه نوشابه چشم از حدقه در می آوردند. بالاخره 18تیر 1388آنها را هم صدا می زنند و فرم هایی را مبنی بر اینکه شکایتی ندارند جلویشان می گذارند و امضا می گیرند. هشت ساعت آنها را قرنطینه و سپس با چشم و دست بسته سوار نفربر میکنند. در یکی از میادین بغداد که دو شمشیر بزرگ دارد، در نفربر باز می شود. اسرا را پیاده می کنند و تحویل نیروهای عراقی می دهند. عباس و دو دیپلمات دیگر پس از زیارت عتبات، سه روز بعد به
وطن بازمی گردند.

دیدار یار

آذر سال 88با خانواده هایشان خدمت حضرت آقا می رسند و پشت سر ایشان نماز می خوانند. آقا چند نکته را در این دیدار تذکر می دهند. اولین نکته اینکه خانواده ها در این ماجرا بیشترین درد و رنج را متحمل شدند. دوم از پنج دیپلمات تقدیر می کنند و سوم آنکه می خواهند این ماجرا به دست فراموشی سپرده نشود و باید درباره این قضیه کتاب نوشته شود، فیلم ساخته شود و در قالب های گوناگون این جنایت آمریکایی ها به مردم ایران و حتی جهان شناسانده شود.




انتهای متن/

شنبه, 23 آذر 1398 ساعت 15:40

نظر شما

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید